قبل از شروعِ خواندنِ نوشته، هفت دقیقه و سی ثانیه وقت بگذارید و این استندآپ کمدی با مزه را ببینید (دستِ کم لبخندی روی چهرهتان مینشیند) من چند بار قبلا این استندآپ را دیده بودم اما حالا که با سارا کلی راجع به معنی خوشبختی حرف زدهایم، این استندآپ به گونهای دیگر برایم نمایان شده.
به نظرِ من این روایت را میتوان چیزی بیش از یک روایت ساده برای خنداندن دید، چیزی عمیقتر (حتی اگر خودِ روایتگر چنین منظوری نداشته باشد*) خانم زیگلری انسانِ مدرنِ کاملا تیپیک و نوعی است، انسانی از دنیای جدید که اسطورهاش «موفقیت» است، منظورش هم از موفقیت شغلی و احتمالا تحصیلی و اجتماعی است و برایش سمینار برگزار میکند، عرفان میتراشد، حلقه انرژی تشکیل میدهد و مراسم و مناسکِ مذهبیگون به جا میآورد و به هر وسیلهای در تلاش است تا به آن برسد، در مقابلِ این خانم زیگلری اما شیرازیان نشستهاند، شاید همچون زیگلری به دنبالِ موفقیت باشد اما با فلسفه و تعریفی دیگر، با راهی کاملا متفاوت، اینان چون چیز زیادی از زندگی نمیخواهند (نه بیشتر از دیدن دو نفر در لباسِ عروسی آن هم روزِ عروسی :)) ) همیشه احساس رضایت و موفقیت دارند، وقتی آرزویتان یک چای ساده و خوش عطر باشد و حرص دنیا را نخورید، آرامش و لذت نوشیدنِ آن چای را هیچ پادشاهی در هیچ کجای تاریخ تجربه نکرده و نخواهد کرد.
تقابلِ این آرامشِ ساده با آن هیجان و حرص مدرن است که این موقعیت طنز را به وجود آورده، اما برعکسِ همیشه که موقعیت طنزِ برخوردِ یک روستایی ساده با شهرِ پیچیده و پر التهاب به تمسخر روستایی و عاقل جلوه دادنِ انسانِ شهری منتهی میشود، این بار این حرصِ خانم زیگلری است که در برابرِ آرامشِ غبطه برانگیز شیرازیها، مسخره و نامربوط دیده میشود، تلاشِ بیثمر زیگلری که این حرص را در آنها برانگیزد و آرامش عمیق آنها که توپ تکانش نمیدهد.
فلسفه شیرازی جمله اولِ استند آپ است، «ما زندگی را سخت نمیگیریم» به راستی اگر نهایتا تنها چیزِ مهم سطح دوپامین مغز یا سطح آرامش فکری باشد، چه کاری بهتر از این که آرزو و اهدافتان را دور و دراز نگیرید، یک چای یا یک صبح بارانی بهتر و راحتتر از مدیرِ ارشدِ شرکت شدن به دست نمیآید؟ شاید آرامش و هیجان لحظهای مدیرِ ارشد شدن بیشتر باشد اما به استرسی که برایش میکشید میارزد؟ این استرس آن را هیجان را تلخ نمیکند؟ راستش را بخواهید من دلم با شیرازیهاست :)) (خلق و خوی من هم شبیه شیرازیهاست البته) اگر قرار بر آرامش فکری است من به این جمله (به گمانم فیه ما فیه) معتقدم که «همه غمهای عالم از آن باشد که چیزی خواهی و بدان نرسی، چون چیزی نخواستی غمی هم نداشتی». شاید زیگلری اعتراض کند که این آرامشِ شما احمقانه است، چرا که شما فرقی با بقیه ندارید که بخواهید به جهتِ آن خوشحال و آرام باشید، وقتی شبیهِ بقیه هستید یعنی چیزِ خاصی نیستید و چیزِ خاصی ندارید که بابت آن خوشحال باشید و این شادی اساسا بیمعنی و سرخوشانه و ساده لوحانه است. اما میتوان از زیگلری پرسید که چرا باید شادیمان را در گرو داشتن چیزی قرار دهیم؟ این شادی که در گرو داشتن چیزی است با وجود طبیعی بودنِ آن، کاملا پوچ است، شادی داشتن چیزی منشا جنسی و تکاملی دارد، داشتنِ چیزی خاص توجه دیگران را جلب کرده و شانس تولید مثل را زیاد میکند، اما هیچ چیزِ عمیقی نیست، فقط به جهت افزایش شانس تولید مثل به واسطه موقعیت اجتماعی بهتر و پول بیشتر است.
پ.ن: تاکیدات بسیار فراوانی از حضرت علی هست که از آرزوهای دور و دراز دنیا بپرهیزید که هلاکت در پی آن است.
*قبلا که کتابِ فلسفه شوخی را میخواندم خیلی برایم جالب بود که در انتها نوشته بود طنز و فلسفه رابطهای عمیق با هم دارند، شاید این برداشتِ من به خاطر همین رابطه عمیق باشد، حتی اگر خودِ روایتگر نداند.
خُب برگردیم* به موضوع منطق ریاضی، به خاطر روزهای بسیار پرمشغلهام کمتر فرصت تمرکز داشتم و کتابش بسیار تمرکز میخواهد چون موضوع حساس است و ظریف ولی به هر حال بخش «معناشناسی منطق گزارهها» کتاب دکتر اردشیر (کتاب را عوض کردم :)) ) را بیش از سه چهار بار با فواصل طولانی خواندم تا بفهمم موضوع چیست، دست کم فکر میکنم که فهمیدهام، هیجانانگیز بود.
تا اینجا تلاش بر این بود که به صورت نحوی و کاملا صوری به کمک نظریه مجموعهها، گزارههای منطق را شکل بدهیم. تفکیک زبان منطق گزارهها به نمادهای گزارهای یا اتمهای زبان (یا گزارههای اتمی) و نمادهای گزارهای (عطف و شرط و .) که خودش مسئلهای غیربدیهی است از جذابیتهای این بخش بود که البته اصل جذابیت آن در بخش بعد است که میگویم (یک تفکیک دیگر هم هست که از آن هم جالبتر است: تفکیک زبان منطق گزارهها و فرازبانی که منطق گزارهها در آن بررسی میشود هم جالب است، یعنی ما باید زبانی را که با آن زبانِ دیگری را بررسی کنیم جدی بگیریم، این تفکیکی است که ویتگنشتاین انجام نداده، یعنی با خودِ زبان زبان را توصیف کرده). بعد با ادات شرط و فصل و عطف و غیره، نحوه «درست» ترکیب آنها با تعریف استقرایی تعریف میکنیم. باز به عبارتی «درست» را تعریف میکنیم. با قضیه بازگشت میتوان نشان داد روی گزارهها (چه اتمی چه ترکیبی) میشود تابع تعریف کرد (از مجموعه گزارهها به روی هر مجموعهای)، از این قضیه میتوان استفاده کرد تا نشان داد که روی گزارهها تابع ارزش هم میتوان تعریف کرد، یعنی به طور یکتا ارزش گزارهها را تعیین کرد (که البته وما دو ارزشی نیست) تا اینجا درست، از اینجا به بعد که به معناشناسی میرسد جذابتر هم میشود.
بدیهی است که میتوان روی گزارهها تابع دو ارزشی تعریف کرد، گزارهها یا درست هستند یا نا درست یا T هستند یا F یا ارزش صفر دارند یا یک! پس کافی است بدانیم که میشود تابعی تعریف کرد که هر گزاره را یا به یک نسبت دهد یا صفر که قضیه قبلی این توانایی را تضمین کرده. حالا که این توانایی تضمین شده آیا میتوان بیشتر از این هم فهمید؟ بله! تعبیر، تابعی از روی گزارهها به مجموعه صفر و یک است با قواعد ترکیب طبیعی (یعنی مثلا یک و صفر میشود صفر) و میتوان اثبات کرد اگر ارزش گزارههای اتمی را بدانیم ارزش هر گزاره را به طور یکتا میدانیم. اگر دو تعبیر راجع به گزارههای اتمی موافق باشند آنگاه راجع به هر گزارهای موافقاند. تا اینجا نیمچه بدیهی است اما نقش تعبیر در تعاریف بعدی جالب است.
میگوییم مجموعه از گزارهها مثل الف نتیجه معنا شناسانه مجموعه دیگری از گزارهها مثل ب است اگر هر تعبیری که همه گزارههای ب را برقرار کند، الف را هم برقرار کند (برعکسش لازم نیست، اگر برعکسش هم درست باشد آنگاه اساس دو مجموعه گزارهها معادل هستند) و جذابیت دیگر همانگویی است: گزارههایی که با هر تعبیری راست هستند. بعدا به این «راست» بودن بر میگردم اما الان دو تا نتیجه جالب را بگویم: یکی این که اساسا میتوان راجع به همانگو بودن هر گزاره تصمیم گیری کرد: جدول درستی گزارهها الگوریتمی پایانپذیر است پس میتوان راجع به همانگو بودن تصمیم گرفت، کافی است تمام تعابیر ممکن را امتحان کنید. نتیجه جالب دیگر این است که اساسا میتوان با هر تعبیری راجع به درستی و نادرستی گزاره تصمیم گرفت آن هم به طور با پایان و یکتا (این نتیجه همان قضیه است که میگوید میتوان روی گزارهها تابعی یکتا تعریف کرد) حالا گزاره های تصمیم ناپذیر چه هستند؟ هنوز نمی دانم! یک قضیه جانشینی هم اثبات می کند که جالب است.
اما جالبترین قسمت برای من این حرف بود که معنی تعبیر چیست، تعبیرهای مختلف را گاهی «مدل» های مختلف هم میگویند، این بسیار جالب بود چرا که معنی این که یک گزاره با یک مدل درست است یا با مدلی دیگر غلط نشان میدهد که ما با گزارهها جهان را چطور میفهمیم. گزارههای همان گو هم با وجود «درست» بودنشان هیچ اطلاعاتی به ما نمیدهند چون اساسا با هر مدلی درست هستند، درستی این گزارهها صرفا در «نحو» و «دستور زبان» ما تعریف و تضمین شده نه در جایی آن بیرون و به زبان خودِ منطق گزارهها این گزارهها اساسا چیزی نمیگویند. اما شهودِ جذاب دیگری که از این کلمه «مدل» به ذهنم میآید راجع به ارتباط ریاضی با جهان و ساختار خود ریاضی است. ریاضی مجموعهای گزاره اتمی دارد با مجموعهای دیگر از گزارههای ترکیبی که به هم مربوط میشوند. اگر مدلی داشته باشیم که گزارههای اتمی یک ساختار ریاضی (مثل جبر خطی) را صادق کند و آن مدل بر جهان منطبق باشد آنگاه تمام قضایای آن ساختار ریاضی صادق و منطبق بر جهان خواهند بود (البته که این منطبق بر جهان بودن میتواند محل هزار جور مناقشه باشد) و صد البته من هنوز مدل استنتاج ریاضی را نخواندهام، بخش بعدی مدل کردن استنتاج ریاضی است.
پ.ن: دارد جالبتر میشود.
*برگردم؟ کجا برگردم، به زندگی؟ به زندگی که با هر نفس و هر روزی که میگذرد یک قدم به مرگ نزدیکتر میشوم؟
چند وقت پیش بود که دوباره من و سارا مغزمان کلید کرد روی تست شخصیت MBTI، من دوباره تست را دادم و این بار جواب شد INTP ، یعنی درونگرای شهودی فکری* اکتشافی، قبلا هم داده بودم ولی آن موقع ISTP شدم و چون خیلی شبیه خودم احساس نکردم خیلی هم ذوق زده نشدم ولی INTP به شدت شبیه من بود و ذوق زده شدم و مغزم کلید کرد (این کلید کردنِ مغز هم یکی از همان ویژگیهای INTP من است). این چند مدت داشتم روی این فکر میکردم که ترکیبهای مختلف I/E و N/S و T/F و P/J کاملا شخصیتهای متفاوتی میسازند، این طوری نیست که مثلا INFP ورژن احساسی شخصیت من باشد، بلکه شخصیتی کاملا متفاوت است، به دلیل برهمکنش کاملا متفاوت Fو T با IN-P .
چیزی که به طور خاص راجع به ترکیب این ویژگیها و نتیجه این ترکیبات ذهنم را مشغول کرده بود تاکید روی این بود که شخصیت INTP یک Original thinker است، یعنی افکاری دارد که شبیه بقیه نیست و معمولا بدیع و تازه است. کاملا میتوانم حس کنم چرا چنین اتفاقی میافتد و تا حدودی برای من صادق است: درونگرایی باعث میشود که آدم در دنیای درون ذهن خودش بیشتر سیر کند تا دنیای بیرون، N باعث میشود آدم زیاد فکر کند و T به طور خاص وجه منطقی افکار را بالا میبرد ( F وجه فانتزی را بالا میبرند به همین خاطر INFP ها نویسندههای فوقالعادهای برای رمانها هستند) و P اجازه میدهد قالبهای موجود را بشکند و فراتر برود، ترکیبِ همهاینها میشود شخصی که در تنهایی خودش کلی فکر بدیع خلق میکند. مخصوصا تنهایی برای تازه و بدیع بودن افکار نقش محوری دارد، تنهایی حاصل از درونگرایی باعث کمینه شدنِ ارتباط با بقیه میشود، معمولا ارتباط با بقیه باعث میشود که افکارِ آدم مشابه همدیگر بشود (حدیثی از حضرت علی هست که میگوید آدم دیر یا زود شبیه کسانی میشود که با آنها نشست و برخاست دارد) بنابراین افکار جدید INTP معمولا خیلی رادیکال هم هست**
یک نمودِ این تنهایی من همین وبلاگ است. متن قبلی وبلاگ برای من بسیار جالب بود، اما اینجا تقریبا هیچ واکنشی نسبت به آن بروز نکرد در حالی که وقتی آن را در اینستاگرامم بازنشر کردم با کلی بازخورد مثبت رو به رو شدم و تقریبا مطمئن شدم کسی اینجا را نمیخواند، البته طبیعی هم هست، آخر چه کسی حوصله ویتگنشتاین و منطق ریاضی دارد؟ من احساس میکنم یکی از دلایل استقبال از آن متن قبلیام دقیقا همین تازه و بدیع بودن آن بود، تحلیلی که کسی تا حالا به این موضوع اینطوری نگاه نکرده بود و این دقیقا از فکرِ بسیار زیادم به این موضوع در تنهایی حاصل شده بود. در مورد باقی متنهایم هم همینطور است، من تقریبا در تنهایی مطلق دارم به موضوع فلسفه علم فکر میکنم و مینویسم، کسی چه میداند؟ شاید روزی فکری بسیار بدیع و تازه پیدا کنم، شاید هم افکاری مزخرف و فانتزی که ارتباطی با واقعیت ندارد. ( صد البته من به خاطرِ این که روزی فکری بسیار بدیع ارائه کنم فلسفه علم نمیخوانم، موضوع مستقلا برای من بسیار جذاب است).
*البته آدمها معمولا به جای واژه « فکری»
از واژه «منطقی» استفاده میکنند ولی این واژه نسبت به فکری بار مثبتی دارد
ولی فکری به نظرم واژه بهتری است، بار خنثیتری دارد.
پ.ن1: همین باعث میشود من فیزیک را هم بسیار شبیه خودم بفهمم، نه جورِ دیگری، نه جورِ عمومی، شبیه خودم و این را بسیار بسیار دوست دارم.
پ.ن2: این متن یک غرولند راجع به تنهایی نبود، من تنهاییام را دوست دارم.
پ.ن3: سارا درونِ تنهایی من است، نه در مورد فلسفه علم و فیزیک اما نقش سارا در مورد بسیاری از جنبههای زندگیام انکار ناپذیر است، مخصوصا متن قبلی حاصل بده بستان فکری فراوان من با سارا بود. این بده بستان معمولا با شخصیتهای نزدیک من رخ میدهد و با سارا از همه بیشتر ، مخصوصا که سارا هم یک ENTP است که منبع بسیار خوبی برای افکار است، ENTP ها بذرهای بسیاری برای افکارِ جدید بیرون میدهند! البته من سارا را فراتر از این دوست دارم.
این روزها به دلیلِ مشغلهی بلاحَدّم اصلا فرصت تمرکز روی موضوع منطق ریاضی ندارم اما الان دوباره فرصتی دست داد تا یک ساعتی موضوع را ادامه بدهم (صد البته کنار مترو-اتوبوس خوانی این کتاب).
راستش کلا موضوع منطق ریاضی برایم سوال بود، غیر از دانستن قواعد ترکیب صدق و کذب جمله با فصل و عطف و شرط و شرط دو طرفه و نقض، چه چیز بیشتری باید بدانیم؟ نکته دقیقا همین است: هیچی! موضوع منطق ریاضی چیزی کاملا درونِ ریاضی است، راجع به منطق نیست، میگوید اگر بشود به هر گزاره دو ارزش صدق و کذب نسبت داد (مستقل از این که صدق یا کذب یعنی چه) و مجموعهای گزارهها داشته باشیم که با نمادهای منطق به هم مربوط شدهاند ( و نتیجه نهایی صدق و کذبِ گزاره با همان چند قراردادی که باید بدانیم ساخته شود) چه ساختارهایی از این نظام صوری برآمده میشود؟
پس منطق ریاضی چیزی ایستاده بالای سرِ ریاضی نیست، آنچه ریاضی از آن تبعیت میکند همان چند قاعده ترکیب صدق و کذب است، «منطق ریاضی» چیزی شبیهِ خودِ ریاضی است اما خُب نتایج جالبی هم دارد، مثل وجود گزارههای تصمیم ناپذیر در شرایطی خاص که ترغیبم میکند این خوانشم از منطق ریاضی را ادامه بدهم.
علیرغم انتظارم منطق ریاضی هیچ توجیهی فراهم نمیکند که چرا قواعد منطق ریاضی باید درست باشند (انتظارِ زیادی هم داشتم البته!) و خُب این همان بحث قبلیام است، آنجا من کمی هیجان زده بودم و منظورم را خوب نرساندم (خودم هم این چند روز زیاد فکر کردم و بهتر فهمیده ام موضوع چیست) موضوع از بررسی این شهود قوی شروع میشود که منطق بدیهی یا درست است، پس باید یک جورهایی منطق را صادق بدانیم، ولی صدق و کذبِ قواعد منطق یعنی چه؟ وقتی اساسا صدق و کذب با قواعد منطق سنجیده میشود در واقع صدق و کذب خود منطق معنایی ندارد، برخی عادت دارند بگویند صدق و کذب قواعد منطق کاملا پیشینی تضمین شده و کاملا بدیهی هستند یا اگر بخواهیم زیادهروی کنیم این قواعد «عینی» هستند (یعنی مشخصاند، یک جورهایی آن بیرون نشستهاند و اگر قبول نکنی احمقی یا کوری!) اما نکته دقیقا اینجاست که بدیهی بودن قواعد منطق نه از عینی بودنشان بلکه از قرارداد بودنشان نتیجه میشود، قرارداد شده که صدق و کذب اینگونه ترکیب شوند، قرارداد را عوض کنید، صدق و کذب عوض میشود، حالا قواعد منطق واقعا صادقاند یا کاذب؟ نه صادقاند نه کاذب، صدق و کذب درون بازی منطق کاربرد دارد و استفاده میشود ولی روی خودِ منطق هیچ کارگر نیست! منطق میتواند بگوید چه چیز صادق است یا کاذب اما قاعدتا نمیتواند در باره خودش اظهار نظر کند.
خُب تکلیفِ این شهود که منطق محکمترین دانش ماست چه میشود؟ این حد از بدیهی بودن از کجا میآید؟ از قاعده بودنِ منطق، زبانِ ما با منطق در هم تنیده، این که منطق این قدر بدیهی است چون اصلا عمده قواعد زبانِ ما مبتنی بر آن است نه به خاطرِ این که چیزی در جهان هست که منطق را صادق میکند. بنا بر این پرسش از صدق و کذب منطق پرسشی اصولا بیمعنی است (البته اگر صدق کذب را درون بازی منطق تعریف کرده باشیم که اغلب چنین است) منطق محکم است نه به خاطرِ این که بدیهی است، بلکه به خاطرِ این که پذیرفته شده است، کمتر کسی میتواند جورِ دیگری بیاندیشد (ولی وما غیر ممکن نیست که جورِ دیگری بیاندیشد، جوری غیر منطقی در عین حال کارامد، جوری که شاید در آینده قواعد منطق را عوض کند).
پ.ن: موازی این افکار با دیدن پُرفِسور سایان که ادعای امام زمانی هم کرده این به ذهنم رسید که حالا همهی این نقدها درست، اما بالاخره بین مزخرف گویی و غیرمزخرفگویی باید فرقی باشد، شاید فرقش را باید مورد به مورد بررسی کرد و هیچ قاعدهی کلی وجود ندارد اما بالاخره فرقی بینشان هست.
قبل از شروعِ خواندنِ نوشته، هفت دقیقه و سی ثانیه وقت بگذارید و این استندآپ کمدی با مزه را ببینید (دستِ کم لبخندی روی چهرهتان مینشیند) من چند بار قبلا این استندآپ را دیده بودم اما حالا که با سارا کلی راجع به معنی خوشبختی حرف زدهایم، این استندآپ به گونهای دیگر برایم نمایان شده.
به نظرِ من این روایت را میتوان چیزی بیش از یک روایت ساده برای خنداندن دید، چیزی عمیقتر (حتی اگر خودِ روایتگر چنین منظوری نداشته باشد*) خانم زیگلری انسانِ مدرنِ کاملا تیپیک و نوعی است، انسانی از دنیای جدید که اسطورهاش «موفقیت» است، منظورش هم از موفقیت شغلی و احتمالا تحصیلی و اجتماعی است و برایش سمینار برگزار میکند، عرفان میتراشد، حلقه انرژی تشکیل میدهد و مراسم و مناسکِ مذهبیگون به جا میآورد و به هر وسیلهای در تلاش است تا به آن برسد، در مقابلِ این خانم زیگلری اما شیرازیان نشستهاند، شاید همچون زیگلری به دنبالِ موفقیت باشد اما با فلسفه و تعریفی دیگر، با راهی کاملا متفاوت، اینان چون چیز زیادی از زندگی نمیخواهند (نه بیشتر از دیدن دو نفر در لباسِ عروسی آن هم روزِ عروسی :)) ) همیشه احساس رضایت و موفقیت دارند، وقتی آرزویتان یک چای ساده و خوش عطر باشد و حرص دنیا را نخورید، آرامش و لذت نوشیدنِ آن چای را هیچ پادشاهی در هیچ کجای تاریخ تجربه نکرده و نخواهد کرد.
تقابلِ این آرامشِ ساده با آن هیجان و حرص مدرن است که این موقعیت طنز را به وجود آورده، اما برعکسِ همیشه که موقعیت طنزِ برخوردِ یک روستایی ساده با شهرِ پیچیده و پر التهاب به تمسخر روستایی و عاقل جلوه دادنِ انسانِ شهری منتهی میشود، این بار این حرصِ خانم زیگلری است که در برابرِ آرامشِ غبطه برانگیز شیرازیها، مسخره و نامربوط دیده میشود، تلاشِ بیثمر زیگلری که این حرص را در آنها برانگیزد و آرامش عمیق آنها که توپ تکانش نمیدهد.
فلسفه شیرازی جمله اولِ استند آپ است، «ما زندگی را سخت نمیگیریم و به همین خاطر خوشبختیم» به راستی اگر نهایتا تنها چیزِ مهم سطح دوپامین مغز یا سطح آرامش فکری باشد، چه کاری بهتر از این که آرزو و اهدافتان را دور و دراز نگیرید، یک چای یا یک صبح بارانی بهتر و راحتتر از مدیرِ ارشدِ شرکت شدن به دست نمیآید؟ شاید آرامش و هیجان لحظهای مدیرِ ارشد شدن بیشتر باشد اما به استرسی که برایش میکشید میارزد؟ این استرس آن هیجان را تلخ نمیکند؟ راستش را بخواهید من دلم با شیرازیهاست :)) (خلق و خوی من هم شبیه شیرازیهاست البته) اگر قرار بر آرامش فکری است من به این جمله (به گمانم فیه ما فیه) معتقدم که «همه غمهای عالم از آن باشد که چیزی خواهی و بدان نرسی، چون چیزی نخواستی غمی هم نداشتی». شاید زیگلری اعتراض کند که این آرامشِ شما احمقانه است، چرا که شما فرقی با بقیه ندارید که بخواهید به جهتِ آن خوشحال و آرام باشید، وقتی شبیهِ بقیه هستید یعنی چیزِ خاصی نیستید و چیزِ خاصی ندارید که بابت آن خوشحال باشید و این شادی اساسا بیمعنی و سرخوشانه و ساده لوحانه است. اما میتوان از زیگلری پرسید که چرا باید شادیمان را در گرو داشتن چیزی قرار دهیم؟ «شادی داشتن چیزی» با وجود طبیعی بودنِ آن، کاملا پوچ است، شادی داشتن چیزی منشا جنسی و تکاملی دارد، داشتنِ چیزی خاص توجه دیگران را جلب کرده و شانس تولید مثل را زیاد میکند، اما هیچ چیزِ عمیقی نیست، فقط به جهت افزایش شانس تولید مثل به واسطه موقعیت اجتماعی بهتر و پول بیشتر است.
پ.ن: تاکیدات بسیار فراوانی از حضرت علی هست که از آرزوهای دور و دراز دنیا بپرهیزید که هلاکت در پی آن است.
*قبلا که کتابِ فلسفه شوخی را میخواندم خیلی برایم جالب بود که در انتها نوشته بود طنز و فلسفه رابطهای عمیق با هم دارند، شاید این برداشتِ من به خاطر همین رابطه عمیق باشد، حتی اگر خودِ روایتگر نداند.
همیشه سوالی که در کیهان شناسی ذهنم را مشغول می کرد این بود که چرا ربطی بین جمله انحنای جهان و تنظیم بودن سرعت و ماده وجود دارد، چرا عدم تنظیم این دو باعث به وجود آمدن انحنای فضایی می شود؟ چند وقت پیش مسئله ای حل کردم که نوید راه حل را میداد: اگر به یک جهان بدون ماده (چگالی=0) دارای ثابت هابل نگاه کنید چیز مزخرفی خواهید دید: یک جهان خالی اما دارای انحنا و در حال انبساط! اما می توان نشان داد با تبدیل مختصات این متریک همان متریک جهان تخت مینکوفسکی است. بنا بر این شاید بتوان منشا انحنا را در انتخاب سطوح زمان-ثابت جست و جو کرد طوری که چگالی را همیشه یک نواخت نگه دارد.
خُب شروع به ضرب و تقسیم کردم، انتظار داشتم در یک جهان نیوتونی که سرعت ها در یک لحظه به صورت هابلی تنظیم شده اند، اگر جمله انرژی وجود داشته باشد چگالی یکنواخت باقی نمی ماند بنا بر این برای یکنواخت باقی ماندن چگالی مجبوریم مختصات را جوری تغییر دهیم که سطوح چگالی-ثابت روی خطوط زمان ثابت قرار بگیرند و این به صورت مصنوعی برای قسمت فضایی انحنا ایجاد میکند. اما چیزی که دیدم این بود: در یک جهان کاملا نیوتونی، حتی با وجود جمله انرژی (ناشی از عدم تنظیم سرعت و ماده) باز هم چگالی یکنواخت باقی میماند و نیازی به انحنای فضایی نیست. شِت!
تمام این سوال و جوابها برای من در راستای یافتن این نکته است که انبساط هابلی چگونه کار میکند، به نظر انبساط فضا-زمان است اما نیست، دقیقا انبساط ماده است و خُب سوال اینجاست که انبساط ماده چطور باعث می شود مدهای کوانتمی از درون افق به بیرون افق کشیده شوند. الله اعلم!
و این حس قدیمی و تلخ و سیاه، حس نفرت دیدن ورودیهای جدید دانشگاه، این نفرتم معطوف به خودِ ورودیها نیست، یادآوری آن همه خاطره تلخ برایم ناخوشآیند است. ورودیهای دانشگاه همیشه با کلی سلام و صلوات وارد دانشگاه میشوند با معرفی دانشگاه و دانشکدهها و غیره و غیره و نهایتا اردوی مشهدی به استقبالشان میروند که تک به تکشان برای من عقدهای شده که در طول این 9 سال، با هر اول مهر تکرار میشود.
ثبت نام با تاخیر ما باعث شد نه تنها هیچ کدام از اینها را نداشته باشیم بلکه حتی اوضاع به مراتب بدتر از یک ثبت نام خشک و خالی شد؛ اردوی مشهد باعث شده بود که دوستان ما هیچ کدام در فرودگاه به استقبالمان نیایند و ما با احساس طردشدگی به ایران برگردیم. رسیدنمان به دانشگاه هم که با فحش معاون آموزشی و سر دواندن برای خوابگاه ندادن و پر بودن کلاسها برخورد همچون سگ آموزش دانشکده و . همراه بود، گم شدن بین ساختمانهای ادارهها و آدمهایی که نمیشناختیم و کسی هم نبود دانشگاه را برای ما مفرفی کند و این همه بدبختی و دویدن و تحقیر شدن برای چه؟ برای این که رشته مهندسی بخوانم که نه مباحثش را دوست داشتم و نه مسائلش برایم جذاب بود و نه روش حل مسئلهاش برایم قابل درک بود و نه حتی دغدغههای مالی-اقتصادیاش برایم کوچکترین ارزشی داشت، آن هم کنار یک مشت خرخوان وحشی بی شعور که جز بیست شدن در زندگی هدف دیگری نداشتند، گویی آمده بودند به این جهان که راه از پیش تعیین شدهی مدرسه-کنکور-دانشگاه خوب-اپلای را بی کم و کاست و بدون کوچکترین پرسش و چون و چرایی طی کنند! بدون این که حتی بتوانند تصور کنند که راه دیگری هم در زندگی هست و تصوری از این جمله مرحوم رابین ویلیامز در فیلم Good Will Hunting نداشتند گه میگفت:
There is more to life than a f**king Fields medal
و همه اینها شد که من امروز نسبت به مراسم ورودی دانشگاه کینه و بغض دارم. این کینه و بغض من حتی فراتر رفته و به کل سیستم بنیاد نخبگان هم کینه و بغض دارم. تمام این سیستم بر مبنای بازتولید یک مشت انسان بله قربان گوی بیست بگیر و باج بده طراحی شده که چون و چرا نکنند و فقط درس بخوانند و همه را دم به دقیقه چک میکند که اگر معدلش از فلان مقدار کمتر شد دیگر مقرری ماهانهاش قطع میشود و چه و چه در مقابل و من که برای چُس مقرریشان نخواستم و حتی ذاتا نمیتوانستم که شاگرد خوبِ بیست بگیر دانشکده باشم، آنچه مطلوب بنیاد نخبگان است.
راستش سابق بر این فکر میکردم بنیاد نخبگان برای این ساخته شده که از کسانی که استعدادی در نهاد خود دارند حمایت کند و آنها را پرورش دهد که به مملکتشان خدمتی بکنند، به همین خاطر هم با این همه اتفاقات بد و تلخ دانشگاه فکر میکردم باید بیاید و من را دریابد اما وقتی آن سیستم دائمالرصد را دیدم که دنبال مچگیری است و به قول دکتر میم عضویت دائم در بنیاد نخبگان جای خودش را به رصد دائم فعالیتها میدهد فهمیدم که خیر، این جماعت دنبال یک بچه خوب و بله قربان گو بدون کوچکترین تفکر انتقادی هستند، از این سیستم نه متفکر اصیلی بیرون میآید و نه تفکر اصیلی، نه علمِ جدیدی زاده میشود نه نگاهِ نویی به دنیا تحویل میشود، این سیستم فقط آدمهای دنباله روی حاشیه به علم زَن تحویل و پرورش میدهد و در مقابل هر کسی با کوچکترین گرایشی به اصل و ذات خودش را از سیستم حذف میکند و همین است که هرگز از این سیستم کار اصیل با تفکری اصیل بیرون نیامده و نخواهد آمد.
اینها را که مینویسم دارم به این فکر میکنم که من این روزها بی انگیزه هستم، یادم میآید که خیلی اوقات شبها در دانشگاه کلاسی خالی پیدا میکردم و مکانیک لاگرانژی میخواندم آن هم با استایل و روش خاص خودم نه آن چه در کتابها ذکر شده و چه قدر برایم هیجان انگیز بود! و چه قدر آن روزها انگیزه داشتم، چه قدر آن روزها که شش صبح در اتاق را در دانشگاه باز میکردم که نظریه میدان کوانتمی بخوانم برایم لذت داشت اما حالا چه؟ حالا به همه آن سیستمی که ازش متنفرم دارم باج میدهم که شاید مرا حفظ کند، مقرری چُسی به من بدهد و نهایتا مرا بپذیرد. نه این من نیستم، من موضوع پایان نامهام را به دانشگاه باج دادم، اما اشتباه کردم، اشتباه.
پ.ن1: احساسات تلخ و منفی همیشه نشان میدهند که چیزی خراب است.
پ.ن2: من انکار نمیکنم که سیستم بنیاد نخبگان میتوان دانشمندانی نسبتا خوب و قابل قبول در سطح جهانی تحویل دهد، اما هرگز نمیتواند یک متفکر اصیل پرورش دهد، هرگز، هرگز و هرگز.
پ.ن3: میتوانند اعتراض کنند که چون خودِ تو نتوانستی در این سیستم به جایی برسی داری فحش میدهی، بله، درست است، اما این ارتباطی به موضوع ندارد، این که بنیاد پخمگان آدم بله قربان گو میخواهد تغییر نمیکند، مگر شماها که در این سیستم به جایی رسیدید دقیقا چه غلطی کردهاید؟
تصور کردن بلا و مصیبت هیچ وقت با خود مصیبت یکی نیست، حتی تجربه نزدیک آن هم نیست. شما وقتی اولین بار با مصیبتی (مثل مرگ عزیزی یا از دست رفتن چیزی پرارزش) رو به رو میشوید در اولین مرحله این پاسخ بدن شما به این مصیبت است، بر افروخته میشوید، سیلی از هورمونها در بدنتان به راه میافتند، ضربان قلبتان بالا میرود، سینهتان تنگ میشود، بغض گلوی شما را میفشارد و گریه میکنید و در مواردی حتی پاسخ بدن از این هم فراتر میرود، اما اینها فقط پاسخ بدن شماست و نه بیشتر.
وقتی سعی میکنید تصور کنید که اگر مصیبتی به شما وارد شود دقیقا چه میشود در بهترین حالت شما به این پاسخ بدنی نزدیک میشوید: بغض و گریه و آه و فغان. اما بودن در شرایط مصیبت چیزی بالکل متفاوت است. اولین مرحله قرار گرفتن در شرایط مصیبت دقیقا پاسخ بدن شماست اما حتی در آن شرایط هم هنوز ته قلب خود احساس میکنید که راه برگشتی وجود دارد، هنوز احساس میکنید عزیزی از دست نرفته و هنوز احساس میکنید که چیزی نشده، تا اینجا هم با شرایط تصور مصیبت مشترک هستید اما این تازه شروع ماجراست و به نظرم تفاوت تصور و واقعیت مصیبت دقیقا بعد از همینجاست، بعد از این که از این پاسخ بدنی عبور کردید و نمودهای بیرونی و بدنی سیل هیجان و احساس شروع به فروکش کرد، تازه این مغز شماست که فرصت میابد با مصیبت رو به رو شود: شما دیگر مطمئن هستید که همه چیز تمام شده! دیگر راه برگشتی وجود ندارد، آن که رفته دیگر رفته، تازه مغز شما شروع به ارزیابی وضعیت میکند، تازه میبیند دقیقا چه اتفاقی افتاده،عواقبش جلوی چشمتان میآید و تک تک تفاوتهای وضعیت قبل و بعد از مصیبت بر شما نمایان میشود و این دقیقا بدترین زمان مصیبت است، زمانی که تازه دقیقا میفهمید که چه بلایی سرتان آمده است. در هر دو حالت شما میتوانید پاسخهای بدنی مشترکی داشته باشید، اما وقتی مصیبتی را تصور میکنید بعد از عبور از پاسخهای بدنی شما میدانید که اتفاقی نیافتاده و اوضاع عادی میشود و آن احساس ته قلب شما مثل نوری کل وجودتان را میگیرد و آرام میشوید، ولی در مصیبت واقعی اوضاع کاملا برعکس است، تازه میفهمید آن کورسوی امید و آن احساس «ته قلب» در واقع صرفا مغزی بوده که فرصت رو به رو شدن با واقعیت را نداشته و نفهمیده بود که چه شده است، و این رو به رو شدن با واقعیت فقط و فقط زمانی اتفاق میافتد که شما با تمام وجودتان درون موقعیت مصیبت قرار داشته باشید تا واقعیت را ببینید، و نکته دقیقا اینجاست:
شما هرگز نمیتوانید تصور کنید حرم بدون عباس یعنی چه
میدونی؟ زندگی بیحساب و کتابتر از اون چیزیه که بهت قول بدم بالاخره همه چیز درست میشه یا یه همچین چیزی، دنیا به حدی ناپایدار و غیر قابل پیشبینیه که شاید بهتر باشه کلا بیخیال بشیم و خیلی بهش دل نبندیم، نمیگم تلاش نکنیم، نمیگم بشینیم به مسیر حوادث روزگار، نمیگم تغییری توی زندگی ندیم، این طوری با مرده چه فرقی داریم؟ اما میگم به زندگی و نتیجه و آیندهاش دل نبندیم، واقعیت اینه که نگرانی ما توی زندگی فقط و فقط وقتی تموم میشه و همه چیز وقتی کاملا درست میشه که همه چیز تموم بشه، موقعی که بهمون میگن حاجی، بند و بساطو جمع کن و فیتیلو بکش پایین وقت رفتنه. اون موقع هم دنیا تموم نمیشه، فردای مرگ آقای امام همه ما تو حیرت این بودیم که دنیای بدون مصطفی امام چه شکلیه، حالا داریم میبینیم چه شکلیه، یه مقدار تاریکتر، یه مقدار بیرحمتر، اما هست و میگذره، همون طوری که این همه آدم اسیر خاک شدن و گذشتهچند روز پیش داشتم به این استعاره فکر میکردم: اسیر خاک!! چیزی که ما برای مردهها به کارش میبریم اما فکر میکنم اتفاقا قصه رو کاملا برعکس فهمیدیم، واقعیتش اینه که ما زندهها بیشتر از هر کس دیگهای توی این دنیا اسیر خاکیم، اسیر اقتضائات و قواعدش، اسیر علیت و قوانینش، اسیر هوی و هوسها و تقدیراتش، اسیر زمینه و زمانش، اسیر جامعه و جغرافیاش، اسیرِ خاک و گِلی که توش زندانی هستیم، وقتی هم که میمیریم اتفاقا شروع فرایندی هست که به زور ما رو از این اسارت خاک آزاد کنن، اینه که میگه مُوتُوا قَبْلَ أَنْ تَمُوتُوا ، آزاد بشید قبل از این که به زور آزادتون کنن.
نمیدونم چرا دست دست میکنم برای این تلاش آزادی، شاید چون میترسم، شاید چون هنوز یقین ندارم، شاید چون لیاقتشو ندارم و فقط ادعای گنده حقیقت و حقیقت طلبی رو دارم، نمیدونم، تنها چیزی که میدونم اینه که دارم دست دست میکنم.
نمیدونم چرا اینا رو نوشتم و انگشتام چرا روی دکمههای کیبُرد چرخیدن و اینا رو چرا اینجا مینویسم، اما میدونم که سبک شدم از این کار.
خب خوشبختانه فصل منطق مرتبه ۲ سریع تمام شد تا یک سال و دو هفته دست به گریبان بودنم با این موضوع تا حدی پایان یابد و بالاخره بتوانم به سراغ کتابهای دیگری که در کتابخانه خاک میخورند بروم. البته دلیل سریع تمام شدنش غیر از نحیف بودن این فصل این هم بود که قبلا پیش پیش خوانده بودم. راستش موضوع زیادی دستگیرم نشد که بنویسم چون هر دو کتاب خیلی خلاصه و سربسته نوشته بودند. اما چیزهایی که فهمیدم را مینویسم تا داشته باشم:
در منطق مرتبه دو سورها به جای اشیا روی رابطهها و تابعها هم قابل اعمال است و این زبان غنیتری در اختیار ما میگذارد که توانایی بیان بسیار بالاتری نسبت به منطق مرتبه اول دارد. مثلا اصل استقرا در منطق مرتبه اول در واقع یک شِما یا قالب اصل موضوعه است نه یک اصل، اما در منطق مرتبه دوم این یک اصل است. موضوع دیگر این است که ملت نشان دادهاند در منطق مرتبه دو، تمام مدلهای آنالیز و حساب نظریه اعداد یکریخت هستند و این خیلی خوب است.
اما مشکلاتی هم در مقابل این قدرت بیان بالا وجود دارد، اولین مشکل از قدرت بیان زیاد این منطق سرچشمه میگیرید! در این منطق برخلاف منطق مرتبه اول میتوان جمله «بینهایت شی وجود دارد» را فرمال کرد (در نتیجه میتوان جمله «متناهی شی وجود دارد» را هم بر خلاف منطق مرتبه اول فرمال کرد) مشکل چیست؟ فرض کنید من مجموعه جملههای زیر را داشته باشم:
1. نقیض «بینهایت شی وجود دارد» (یعنی «متناهی تا شی وجود دارد»)
2.حداقل دو شی متمایز وجود دارد
3.حدااقل سه شی متمایز وجود دارد
و الی آخر، هر زیرمجموعه متناهی از این مجموعه جملهها مدل دارد اما مدلی وجود ندارد که همه این مجموعه جملهها را با هم برقرار کند. بنا بر این قضیه فشردگی که میگفت «اگر هر زیرمجموعه متناهی از یک مجموعه جمله مدل داشته باشد آنگاه کل آن مجموعه جمله هم مدل دارد» برقرار نیست، اما ما میدانیم قضیه فشردگی از قضیه تمامیت منطق ناشی میشود یعنی اگر در هر دستگاه منطقی با هر مرتبهای قضیه تمامیت برقرار باشد آنگاه قضیه فشردگی هم باید برقرار باشد بنابر این در منطق مرتبه دو تمامیت برقرار نیست، به این معنی که نمیتوان تمام همانگوها را استنتاج کرد!
مشکل دیگر انتقادی است که کواین دارد: منطق مرتبه دو بعضی اصول نظریه مجموعهها را به طور منطقی معتبر میداند، بنا بر این منطق نیست بلکه همان نظریه مجموعههاست! یا به قول خود کواین «گرگی در لباس میش است!» کواین معتقد است منطق باید خنثی باشد یا موضوع نداشته باشد بنابراین نباید اصول موضوع نظریه مجموعهها در منطق برقرار باشد. این انتقاد از یک طرف موجه است، بنیادگرایان ریاضی معتقداند کل ریاضیات را میشود بر مبنای نظریه مجموعهها بیان کرد، اگر رد غلیظی از نظریه مجموعهها در منطق مرتبه دوم حضور داشته باشد آنگاه تحویل ریاضیات به منطق موجه خواهد بود اما ظاهرا نقدهای بسیاری (که نمیدانم چیستند) به این اعتقاد «تحویل ریاضی به منطق» وارد است. اما به نظر من این انتقاد وارد نیست، نه از این جهت که کواین به اشتباه منطق مرتبه دو را ریاضی میداند، بله منطق مرتبه دو تصویر تاری از ریاضیات را در خود دارد، بلکه به اشتباه فکر میکند هیچ ردی از ریاضی در منطق مرتبه اول وجود ندارد، من کتاب منطق ریاضی را خواندم که بفهمم منطق نسبی است (به این معنی که به موضوع مورد بررسیاش وابسته است) و واقعا دیدم که هست، حالا کواین انتظار داشت نباشد!؟ خُب انتظارش زیادی بود :)) (احساس میکنم راجع به این موضوع و فلسفه ریاضی باید بیشتر بخوانم، این هم از آن موضوعات بینهایت جذاب است)
مشکل دیگری هست که این را در ویکی خواندم: ظاهرا میتوان نشان داد هیچ منطق مرتبه بالاتری نمیتواند وجود داشته باشد که هر سه این خواص را با هم داشته باشد:
1. کامل باشد (قضیه تمامیت برقرار باشد)
2. درست باشد (قضیه درستی برقرار باشد)
3. نظریه برهان الگوریتمی (بخوانید بازگشتی) داشته باشد.
چرا که در غیر این صورت با توجه به این که نظریه اعداد در منطق مرتبه دو متناهیا اصل پذیر است در صورت برقراری این سه شرط باید جملات درست در نظریه اعداد بازگشتی باشند اما قضیه گودل نشان میدهد که نیست!
این موضوع منطق مرتبه دو و مناقشات مربوط به آن شاید از این جهت برای من جالبتر بود که اولا تاییدی بر همان اعتقاد من است که منطق نسبی است و هیچ جدایی معقولی از نحو و معنا را حتی در موضوعی ساده مثل منطق ریاضی نمیتوان انجام داد (منطق مرتبه اول قدرت بیان و اثبات بسیاری از چیزها را ندارد و منطق مرتبه دو هم مشکلات خودش را دارد و علاوه بر آن با ریاضی مشترکات بسیاری دارد) و ثانیا این که با توجه به این که زبان رسمی ریاضی مرتبه دو است (حتی تمام اثباتهای منطق مرتبه اول عملا در منطق مرتبه دو انجام میشود به این معنی که فرازبانی که اثباتهای منطق مرتبه اول در آن انجام میشود جدا از زبان منطق مرتبه اول و قضایای آن است و عدم این جدایی تناقضبرانگیز است)، علامتی از این میدهد که احتمالا عقلانیت را نمیتوان الگوریتمی کرد و برای آن فرمول و نسخه و صورتبندی تهیه کرد، عقلانیت موضوعی شهودی است و مورد به مورد مومات آن فرق دارد. حتی در موضوع سادهای چون ریاضی، چه برسد به موضوعات پیچیده فلسفی و انسانی.
پ.ن1:، در مورد پارگراف آخر باید بیشتر بخوانم اما عجالتا با این خوانش، کار منطق خواندن من دست کم از کتاب اندرتون و دکتر اردشیر تمام شد. بعدا کتابهای زیادی از فلسفه ریاضی و مقالات بسیاری از منطق هست که باید بخوانم، موضوع فلسفه تحلیلی نیز هم.
پ.ن:هووووف، بالاخره تمام شد، خُب، موضوع و کتاب بعدی چه باشد؟ :))
در پی شخصیتشناسیهای سارا و گشت و گذار او در بین نظریههای شخصیت، از من خواست که من هم تست کهنالگوها را بدهم* بعد از دادن تست سه کهنالگو برای من کاملا غالب بودند و بقیه آنها تقریبا غایب، به ترتیب: هادس (دنیای مردگان) ، هفائستوس (فکاری و صنعتگری) و دیونیسوس (شراب و میگساری). آنچه برای من و سارا عجیب بود وجود هادس و دیونیسوس با هم بود، هادس شخصیتی به شدت سرد و تلخ است، تقریبا هیچ کدام از امور دنیایی برایش اهمیت ندارد و تقریبا هیچ وقت خوشحال نمیشود، حداقل مراوده را با اطراف دارد و شدیدا درونگرا است، هادس چنان شخصیتی است که هیچ کس نمیتواند فقط هادس داشته باشد وگرنه میمیرد! از طرف دیگر دیونیسوس بسیار شاد و شوخ و لذتطلب است، از نامش هم پیداست، خدای شراب و میگساری ( البته که من اهل نوشیدنی الکلی نیستم :)) ). در همین احوال یاد نوشتهای از خودم افتادم که دقیقا چهار سال پیش نوشته بودم، نوشتهای که به خاطر بازی پرشینبلاگ حذف شده بود، اما بخش مهم آن این است:
حدس میزنم در من دو شخصیتِ کاملا متفاوت زندگی میکند یکی پر شور و حرارت است، به هر چیزی میخندد، حتی در اوجِ بدبختی و در شرفِ به فنا رفتن، عاشقِ سر و صدا راه انداختن است و چرت و پرت گفتن، عاشقِ غذا خوردن و هیجان، نترس است و کله شق، تا حدِ زیادی هم احمق و مغرور (اما خودشیفته نیست) همه چیز و همه کس را مسخره میکند، حتی خودش را، دنیا برایش یک شوخی خنده دار است، آماده است تا با هر مشکلی رو به رو شود، عبایی از چیزی ندارد، هر چیزی را که احساس کند محدودش کرده میتواند رها کند. با این حال سطحی است و بیملاحظه، بی عاطفه و بیوجدان، از چیزی ناراحت نمیشود، هیچ آیندهای برایش معنی ندارد، هیچ گذشتهای هم برایش ارزش ندارد، در یک کلام، تنها ارزش برای این شخصیت زمانِ حال است.
شخصیتِ دیگری هم هست که به لحاظِ تاریخی سابقهی بیشتری دارد ، تا حدی خجالتی است و کمتر خودش را رو میکند، تقریبا همهی نقاطِ قوتِ شخصیتِ قبل در واقع نقاطِ ضعفِ این یکیست، و برعکس. این یکی آرام است و گریزان از هیجان، حدِ بالایش یک تبسمِ آرام است، از کتاب خواندن و فهمیدنِ هر چیزی لذت میبرد اما با آرامش، باید هر چیزی را با بند بندِ وجودش درک کند، برای همین هم شلوغی (به معنی عامِ کلمه یعنی پر از مولفه بودن) را دوست ندارد، نمیتواند شلوغی را با تمامِ وجود درک کرد کند و انرژیاش هدر میرود، فکر کنم هیچ کس نمی تواند. هیچ چیز برایش خندهدار نیست، جدی است و منطقی، برای هر چیزی ارزش قائل است، پر از عاطفه است و وجدان، دوست دارد عاطفهاش را به عزیزانش نشان بدهد، که البته معمولا شخصیتِ اولی نمیگذارد، و شاید خجالتی بودنِ خودش هم مزیدِ بر علت است، بفهمی نفهمی کمی تمِ افسردگی هم دارد، تا مدتی قبل احساسِ تنهایی هم میکرد، مخصوصا وقتی شخصیتِ اولی بیشتر خودش را به بقیه نشان میداد او هم بیشتر احساسِ تنهایی میکرد. شاید به همین خاطر خیلی از هم خوششان نمیآیند، شخصیتِ دومی محطاط و ترسو هم هست، تنها چیزی که اصلا جدی نمیگیرد خودش است، حساس و زودرنج است، نه از دیگران، از خودش و کارهایش، احساس میکند که همیشه کمکاری کرده، همیشه تقصیرِ اوست، نگرانِ آینده است و دلخورِ گذشته. خلاصه خسته است خیلی. خسته.
گرچه نه شخصیت دومی دقیقا مطابق هادس است و نه شخصیت اولی دقیقا مطابق دیونیسوس اما این که چهار سال پیش بدون کوچکترین دانشی از کهنالگوها چنین نگاهی به خودم داشتم باعث شد کمی راجع به این کهنالگوها نظرم تغییر کند، ظاهرا چیزی برای گفتن دارند.
*گشت و گذار سارا در شخصیت برایش یک موضوع شخصی است، تمام عمر به خاطر تفاوتهایی که با اطرافش داشته در چالش بوده (چالشهایی که حتی هنوز هم تمام نشده) و بعد فهمیده که تمام این چالشها را میتوان با ایده «شخصیت» صورتبندی کرد، همین مسئله را برایش بینهایت جذاب و حیاتی کرده اما از طرفی ایده شخصیتهای متفاوت در پیوند با ایده پارادایمها باعث شده که نسبیگرایی در هر دوی ما عمیق بشود.
پ.ن ادامه: با توجه به این که نوشته بالا ادامه هم دارد و اصل آن هم پاک شده، ادامهاش را اینجا میگذارم:
کدامشان منم؟
نمیدانم! شاید هر دو
نمیدانم اصلا این نوع تحلیل درست و دقیق است که آدم برای خودش دو یا چند شخصیت قائل باشد یا نه؟ به هر حال چیزی که باعث شد این طور به قضیه نگاه کنم این بود که این ویژگیهای ذکر شده برای هر شخصیت با هم همبستهاند، یعنی با هم ظاهر میشوند، طوری که در بازههای زمانی مختلف میتوانم آدمِ کاملا متفاوتی به نظر برسم. شاید نیروهای مختلفی هستند، مثلِ ایدهی اسپینوزا که میگوید آدمی تحتِ تاثیر و کششِ قوای متفاوت است، درست مثلِ یک سنگ، تصمیمِ آدم محصولِ برایندِ این قوا هستند، فقط باید تنظیم شوند، جایی که لازم است احساسات را کنار بگذارم، چیزی را رها کنم یا تصمیمِ هولناکی بگیرم، اولی ظهور کند، جایی که لازم باشد احساساتم را نشان بدهم، دومی. شاید هم شخصیتِ اول فقط یک چیزِ ظاهری است که ساختهام تا ضعفهای شخصیتِ دومم را بپوشانم، درست همان طور که بعضی دیگر از نظریههای روانشناسی میگوید که بسیاری از ویژگیهای آدمی محصولِ تلاش برای پوشاندنِ ضعفها هستند. اما چرا اولی را عارضی میگیرم؟ چرا فکر میکنم در واقع دومیام نه اولی؟ شاید چون شخصیت دومیام به نظرم ضعیف است، شاید هم به این علت که اولی بودن برایم انرژیبر است و وقتی انرژی تمام میشود، تبدیل میشوم به دومی، در واقع فکر میکنم تبدیلی در کار نیست، پوستهای که وجودش انرژی میخواهد دیگر نیست. شاید هم دومی همان اولی خسته است، نمیدانم. شاید هم به این دلیل که دومی میتواند عمیقتر احساس کند، شاید به این خاطر که دومی را کمتر کسی میشناسد، شاید به این خاطر که وقتی از دومی مینویسم احساس میکنم واقعا دارم از خودم و چیزی که هستم مینویسم (شاید هم فقط دومی نویسندهی خوبی است). با این حال دوست ندارم شخصیت اولی را هم از خودم ندانم، دوست ندارم فکر کنم برای آدمهای اطرافم نقش بازی کردهام، ترجیح میدهم آن را به خاطرِ پتانسیلهایش نگه دارم، بالاخره یک کله شقِ درون بعضی جاها لازم است، خیلی وقتها برای ادامه دادنِ زندگی به چنین روحیهای نیاز است، با این که وجودش از من انرژی میگیرد اما این انرژی بهای معقولی برای خوبیهای شخصیتِ اولی است. گمانم باید خیلی روی خودم کار کنم تا بتوانم هر دو شخصیت را درست تربیت کنم تا به موقع و به جا عمل کنند.
پ.ن کتاب: مدخل کواین از فلسفه استنفورد را خواندم و تمام کردم، چیز زیادی دستگیرم نشد چون متنش بی اندازه مبهم و غیرمفهوم بود (فکر کنم مترجم زیادی به متن اصلی وفادار بوده) اما تصمیم گرفتم «فلسفه تحلیلی چیست؟» را شروع کنم، شاید بعد از آن دوباره به کواین برگردم.
پ.ن آهنگ: بعضی آهنگهای ماکس ریشتر شدیدا آن قسمت هادسم را قلقلک میدهند، مثل این:
https://www.youtube.com/watch?v=WuvZWDsl1I0
این هفتههای اخیر که بالاخره از شر* موضوع منطق ریاضی خلاص شدم چند کتاب فوقالعاده خواندم و مغزم رفت به سمت موضوع فلسفه ریاضی. بعد از نا تمامیت، فلسفه ریاضی استیفن بارکر را خواندم، اطلاعات تاریخی بسیار جالبی داشت و تفکیک خوبی بین مکاتب مختلف در فلسفه ریاضی انجام داده بود (خیلی بهتر از گولدستین) گرچه چون چاپ 1349 بود و این اختلاف زمانی 50 ساله خواندن کتاب را به دلیل انتخاب خاص کلمات مشکل می کرد اما در مجموع جذاب بود. ولی نه به جذابی جامعهشناسی اثبات ریاضی! در کتاب دوم که غلامحسین مقدم حیدری نوشته (تنها کتابی از حیدری که نخوانده بودم ) او با مهارت، ایده فلسفه علم کوهن را به درون ریاضیات میبرد. محوریترین این ایدهها تاثیرات جامعهشناسی بر ریاضی است.
این که اقتضائات جامعهشناختی بر دانش زمان (حتی ریاضی و منطق) تاثیرگذار باشند برای من عجیب نیست (آنقدر با فلسفه علم کوهن و بازیهای زبانی ویتگنشتاین خو گرفتهام که این ایده را به راحتی بپذیرم) اما چیزی که برایم بسیار جذاب بود تفاوت ریاضیات تحلیلی و ترکیبی بود. همیشه از دبیرستان به بعد برایم سوال بود که چرا هندسه اقلیدسی دبیرستان این قدر با بقیه ریاضیاتی که تا الان خواندهام متفاوت است؟ و چرا اصلا امروز پیگیری نمیشود؟ این کتاب شرح همین تفاوت است، که چرا و از کجا شروع شده است. اما هیجانانگیزتر از آن فهم این نکته بود که چرا نام کتابهای مکانیک ما «مکانیک تحلیلی» است و چرا حساب دیفرانسیل و انتگرال همیشه با «هندسه تحلیلی» مطرح میشود. در واقع هر دوی این چراها پاسخی یکسان دارد: استفاده از روشهای تحلیلی، روشهای مبتنی بر ارجاع به دستگاه مختصات، نوشتن فرمول، حل معادلات جبری و در یک کلام، تحلیل (یا حل کردن و تجزیه کردن) هندسه و مکانیک به مجموعه نقاط فضا-زمان. این روش کمتر مبتنی بر شهود و نبوغ و بیشتر مکانیکی است (مکانیکی به معنای الگوریتمی که در چند گام شما را به جواب میرساند بدون این که نیاز به استفاده فراوانی از نبوغ داشته باشد) اما روشهای ترکیبی کاملا برعکس هستند، شما باید نبوغ فراوانی به خرج دهید تا با روش ترکیبی (ترکیب قضایا و تعاریف) نکتهای یا قضیهای جدید را اثبات کنید.
روشهای ترکیبی نوعا زیباتر هم هستند برعکس روشهای تحلیلی که مکانیکیاند آنچنان زیبا نیستند اما در مقابل کاربردشان آسانتر است. اما تفاوت این دو در آن زمان صرفا به تفاوت «زیبایی» و «کاربرد» محصور نمیشد. تفاوت عمیقی در نگاه متافیزیکی به هردوی این روشها وجود داشت: هندسه ترکیبی یا «هندسه محض» (همان هندسه اقلیدسی با روش اصول موضوعهای) نه فقط روشی برای توصیف جهان بلکه حقیقتی جهانی و مقدس بود و حتی وجههای الاهی و مذهبی داشت (کما این که افلاطون استدلالهای مذهبی بسیاری تنها با اتکا به حقیقت دانش ما از هندسه انجام میداد) بنا بر این فیزیکدانان و منجمان که راجع به حقیقت جهان بحث میکردند باید از روشهای ترکیبی استفاده کنند نه تحلیلی** در مقابل روشهای تحلیلی کاملا کاربردی و خاکی جلوه میکنند. این تفاوت حتی در اعتقادات طرفداران هر دو روش هم بازتاب دارد: طرفداران روشهای تحلیلی معمولا انقلابیونی تند و تیز هستند که میانه خوبی با مذهب ندارند (لاپلاس در این مورد یک نمونه اعلی است، ریاضیدانی که حتی خدا را باور ندارد چه برسد به مذهب) از سوی دیگر طرفداران روشهای ترکیبی معمولا محافظهکاران سنتی هستند که نوعا معتقد به مذهباند (حتی خود نیوتون آدمی عمیقا مذهبی بود).
نهایتا با توسعه روزافزون روشهای تحلیلی، کاربرد آسان، تناسب با اعتقادات غیر دینی و . این ریاضیات تحلیلی بود که پیروز شد. هر چند در این مرحله دلیل پیروزی ریاضیات تحلیلی برای من جالب نیست اما به عنوان کسی که هر روز با این ریاضیات کار میکنیم بسیار هیجانانگیز و مفید بود که بدانم این ریاضیات تنها نوع قابل فهم ریاضیات نیست و مفهوم ریاضی در طول زمان تغییر فراوانی کرده، این ریاضیات صورتگرای امروز محصولی نسبتا جدید (کمتر از 500 سال) است.
*شر که نبود واقعا دوست داشتم، اما خُب از یک حدی بیشتر فنی باشد واقعا آدم را اذیت میکند، خصوصا در طولانی مدت.
**من کتاب «اصول ریاضی فلسفه طبیعی» نیوتون را در قفسه دارم و ورق زده ام، همیشه برایم سوال بود که چرا با وجود این که نیوتون کاملا به روشهای تحلیلی آشناست و حتی حساب دیفرانسیل و انتگرال که ابداع کرده کاملا درون پارادایم روشهای تحلیلی قرار دارد، خودش در کتاب مکانیک خودش از روشهای کاملا ترکیبی استفاده میکند و هیچ معادلهی دیفرانسیلی در دستگاه دکارتی حل نمی کند؟ چرا برای رسم یک مماس بر بیضی از روش قضایای پیچیده هندسه اقلیدسی برای مقاطع مخروطی استفاده میکند؟ جواب این چراها همین نکته است: از دید نیوتون طبیعتِ مقدس از واقعیت هندسه محض و ترکیبیِ مقدس پیروی میکند نه از روشهای خاکی تحلیلی. جواب به این سوال به این نحوه غیر منتظره برایم کاملا هیجانانگیز بود.
پ.ن کتابی: الان دارم کتاب فلسفه براوئر را میخوانم، فکر کنم بعد از این حداکثر یک یا دو کتاب دیگر راجع به موضوع فلسفه ریاضی بخوانم. این روزها سرما خورده ام و این کتاب هم آنچنان روان نیست.
پ.ن ریاضی: یادم آمد که علاقه من به بنیادهای ریاضی مربوط به قبل از آشنایی من با فلسفه علم است، من کتاب نظریه مجموعه ها را پنج سال پیش، قبل از خواندن فلسفه علم شروع کرده بودم و هر دو کتاب منطق ریاضی را همان موقع ها خریدم.
پ.ن ی: دلمشغولیهای ی برای من مهم و جدیاند، اما چرا اینجا هیچ بازتابی ندارد؟ دلیل پیچیدهای ندارد، نظر من در ت احتمالا خیلی عمیقتر از نظر رهگذر سر کوچهمان نیست که معتقد است «آقا کار، کار خودشونه». ترجیح میدهم در این زمینه عمیق مطالعه و فکر کنم، فعلا اوضاع بر مدار هیجان است و هر کسی فُحشی میدهد، من ترجیح میدهم فکر کنم، تجربه تاریخ نشان داده نتایج فُحش و «هر چی بیاد از اینا بهتره» و هیجاناتی از این دست، هرگز خوشآیند نیست.
پ.ن حاشیه: لعنتیهای حاشیه دوست، پست قبلی من رکورد بازدید در کوتاه مدت و لایک را شکست! چرا این قدر حاشیه دوست دارید؟
تا به حال برهان خُلف توی ذوق شما زده است؟ شاید زده باشد شاید هم نه اما برای من بعضی اوقات واقعا برهان روی اعصابی است: از تناقضی برای فرض نقیض حکم، حکم را نتیجه میگیرید! همین کافی بود تا با شنیدن این که در ریاضیات شهودگرا برهان خلف مورد پذیرش نیست، در مورد ریاضیات شهودگرا کنجکاو بشوم. چیزی که قبلا شنیده بودم این بود که ریاضیات شهودگرا با تاکید بر برهانهای ساختی (به جای برهانهای غیر ساختی مثل برهان خلف) یا تاکید بر اصول ساختی (به جای اصول غیر ساختی مثل اصل انتخاب یا اصل کمال اعداد حقیقی) سعی در بنای ریاضیاتی نو دارد. از این گذشته توصیف شهودگرایی از پیوستار تا حد زیادی از توصیف کلاسیک که پیوستار را مجموعهای از نقاط مجزا میبیند متفاوت است و تمام اینها شاید برای من هیجان انگیز و ترغیب کننده بود که ریاضیات شهودگرایی را ببینم (من قبلا با پیوستار هم مشکل داشتم، هنوز هم دارم، تابع دلتای دیراک این وسط از همه بیشتر روی اعصاب است). همه اینها انگیزه شد تا کتاب «فلسفه براوئر» را به عنوان شروعی از شهودگرایی بخوانم (براوئر مبدع و آغازگر شهودگرایی بود).
نتیجه خواندن کتاب اما واقعا زده شدن بود از شهودگرایی!! ظاهرا انگیزه تاکید بر ساختی بودن در ریاضیاتِ شهودگرایی حصول اطمینان از عدم تناقض نیست (چنان که در اوایل قرن بیستم دغدغه ریاضیدانان بود) بلکه (دست کم به ادعای براوئر) انگیزههای کاملا فلسفی در کار است. تا جایی که من فهمیدم براوئر تکیه فراوانی بر ایدهآلیسم آلمانی دارد به خصوص نوعی که آن زمان رایجتر بود: پدیدارشناسی هورسلی (گرچه شاید خود براوئر به قسمتهای فراوانی از پدیدارشناسی بدون کمک هورسل رسیده بود). گاهی همین انگیزههای فلسفی نوعی تبلیغ برای شهودگرایی محسوب میشود، این جمله فراوان تکرار میشود که «شهودگرایی فلسفیترین مکتب ریاضی است» اما به نظر من نقطه ضعف شهودگرایی دقیقا همین است! ظاهرا براوئر هیچ تلاشی برای توجیه ریاضیات پیش از خود ندارد بلکه مراد خودش از «ریاضی» آن چیزی است که خودش توصیف میکند * و این دقیقا همان جایی است که مشکل من با براوئر آغاز میشود.
از نظر منِ فیزیکی، ریاضیات در واقع همان کار فیزیکدانان است اما در سطحی انتزاعیتر، من نمیخواهم ریاضی را به فیزیک و یا فیزیک را به ریاضی فرو بکاهم یا بگوییم یکی مهمتر از دیگری است (این بازی کل کل بماند برای جوانترها)، صرفا میخواهم به این نکته اشاره کنم که اگر فیزیک را شناخت جهان بدانیم، ریاضی هم شناخت جهان اما به شکلی انتزاعیتر است، اگر ریاضی را بازی زبانی غیر واقعی بدانیم، فیزیک هم یک بازی زبانی غیرواقعی است اما با جنبه کاربردی تر، به نظر من هیچ تفاوت قاطع و خط مشخصی بین ریاضی و فیزیک وجود ندارد و اساسا هر دو دارند یک کار را میکنند ( چه این کار شناخت جهان باشد یا بازی زبانی فرقی ندارد!) اما در سطوح متفاوتی از انتزاع (این ایدهها را تا حدی مدیون کواین هستم). و کاری که این «فلسفیترین مکتب ریاضیات» میکند، کشاندن ریاضی به داخل ذهن و قطع کامل ارتباط بین ریاضی و فیزیک است (مگر این که فیزیک را هم به داخل ذهن بکشیم یا مکتب فیزیک شهودگرایی درست کنیم).
این عدم تمایز قاطع بین ریاضی و فیزیک من را به سمت انتقاد دیگری از شهودگرایی میکشاند. من احساس همدلی فراوانی با فایرابند دارم و نهایتا پذیرفتهام که فعالیت علمی (به طور خاص فیزیک) نباید محدود به هیچ قیدی باشد، جامعه علمی تعیین میکند که کدام روش و کجا مطلوب است و کدام روش مطلوب نیست چه این روش اثبات یک تئوری فیزیکی باشد چه روش مربوط به اندازه گیری مقاومت ماده، هیچ قانون و قید جهانی و همیشگی وجود ندارد و از همین رو قوانین کلی مثل «فیزیکدان باید ابطالگرا باشد» یا «فیزیک باید به روش پوزیتویسم عمل کند»** را نمیپذیرم و صرفا نسخه پردازیهایی آرمانگرایانه میدانم که در عمل نه تنها به درد نخور هستند که حتی دست و پا گیراند . نهایتا اگر تمایز قاطعی بین فیزیک و ریاضی قائل نباشم باید بپذیرم که ریاضیات هم باید از چنین قیود محکمی آزاد باشد اما براوئر دقیقا بر سبیل فیلسوفان علم اوایل قرن بیستم برای ریاضی نسخه میپیچید: ریاضی باید چنین و چنان باشد! و من از طریق مخالفتم با ابطالگراها یا پوزیتویستها (که به دنبال روشی برای علم بودند) ناچارم با براوئر هم مخالفت کنم و بگویم: «برای ریاضی نسخه نپیچ!» من هیچ قیدی را برای ریاضی قبول ندارم و هیچ قانون کلی را برای آن مجاز نمیدانم، هر روشی در هر جایی به دستتان رسید که به نظر مفید بود، مفید است! مگر این که ملت قبول نکنند.
ادعاهایی مثل «ریاضیات بی زبان است» هم مزید بر علت شده تا به کل شهودگرایی بدبین باشدم چون من اساسا ریاضیات را زبانی خاص میدانم. به نظرم این ادعا تمام تاریخ ریاضیات را نادیده میگیرید. با این همه باید اعتراف کنم این مبادی فلسفی را درست نفهمیدم. نه این کتاب آن قدر واضح توضیح داده بود (کلا با کتاب ارتباط برقرار نکردم) و نه هر بار که تلاش کردم راجع به هورسل و پدیدارشناسی بخوانم، چیز دندانگیری نصیبم شده بود. شاید از همین ندانستن است که با شهودگرایی هم ارتباط برقرار نکردم.
با تمام این انتقادهایم هنوز ایده برهان ساختی برایم جذاب است نه به خاطر این که احساس میکنم ریاضی در هر حال باید چنین باشد، بلکه به این خاطر که احساس میکنم برخی از مشکلات فیزیک که الان با آن دست به گریبانیم ممکن است از رهگذر چنین روشهایی حل و فصل شود و به همین خاطر هنوز نسبت به روش هاش شهودگرایی دید مثبتی دارم و امیدوارم متن آموزشی درست و حسابی از شهودگرایی به دستم برسد.
*همین باعث میشود قضایایی از ریاضیات کلاسیک را نپذیرد و در مقابل قضایای دیگری را اثبات کند که در ریاضیات کلاسیک برقرار نیست.
** اتفاقا هر دوی این نسخهها مبادی فلسفی دارند، به این معنی اگر با تکیه بر چنین تزهایی «فیزیکیات ابطالگرا» را همچین چیزی بسازیم و بگوییم «این فلسفیترین مکتب فیزیکی است»، نتایج مزخرفی به دست میآید. تمام قدرت فیزیک در این است که خودش را به چنین قیودی محدود نمیکند.
پ.ن: با اتمام این کتاب، گشت و گذارم در موضوع فلسفه ریاضی فعلا تقریبا تمام شد. حالا میتوانم با خیال راحت «فلسفه تحلیلی چیست» را بخونم که چند هفته پیش شروع کرده بودم، امروز چند صفحه اش را ورق زدم و فوقالعاده جذاب و هیجانانگیز بود.
من برنامهای در ذهن داشتم (دارم) برای این که کوانتم را بفهمم: درون فضای هیلبرت (که جهان مکانیک کوانتمی است) مکانیک کلاسیک را پیاده کنم تا بعد ببینم چه اتفاقی میافتد که از مکانیک کلاسیک به مکانیک کوانتم میرسیم. به عبارتی فرق دقیق مکانیک کلاسیک و کوانتم چیست؟ امید داشتم که اگر بتوانم مکانیک کلاسک را به زبان فضای هیلبرت بنویسم، بتوانم پیدا کنم که چه مکانیزمی باعث ترکیب تکانه و مکان شده و اثرات کوانتمی را ایجاد میکند.
امروز در دانشگاه (در انتظار آمدن مسئول آموزش!) کمی به این موضوع جدیتر فکر کردم، راستش فکر کنم نشدنی است، قصه اینجاست که در مکانیک کلاسیک، حالت ذره در فضای فاز با مقدار مکان و تکانه اش داده میشود و این دو از هم مستقل هستند، اما در مکانیک کوانتمی حالت ذره فقط با تابع موج داده میشود و دانستن توزیع مکان ذره برای دانستن توزیع تکانه ذره کافی است، به عبارتی مکان و تکانه کمیت مستقل از هم نیستند و روی هم تصویر دارند (تنها با پایه مکان میتوان تمام فضای هیلبرت را پوشاند) بنا بر این فضای هیلبرتی که مکانیک کلاسیک لازم دارد بزرگتر از فضای هیلبرتی است که مکانیک کوانتمی نیاز دارد. بنا بر این ترجمه مکانیک کلاسیک به مکانیک کوانتمی تقریبا ممکن نیست مگر این که فضای هیلبرت بزرگتری در نظر بگیریم که در گذر به مکانیک کوانتمی باید قسمتی از این فضای هیلبرت را دور بریزیم یا فرض کنیم از گذر از کلاسیک به کوانتم فضای هیلبرت عوض می شود که خُب، فرض عجیبی است.
از طرفی حین بحث با بچهها در اتاق داشتم فکر میکردم این اصرار ما بر این که ذره واقعا تکانه و مکان دارد تنها دلیل این است که ما عدم قطعیت کوانتم را نمیفهمیم، اگر نگاه نظریه میدان داشته باشیم هم گسسته بودن طیف انرژی میدان به دست میآید (که به یک معنی ذره است) هم اندازه گیری مکان ذره ترجمه میشود به محدود کردن میدان در یک فضای مشخص، که این محدود کردن باعث گسترده شدن تبدیل فوریه میشود که به مولد انتقال (یعنی تکانه) مربوط است و بنا بر این چیزی مثل عدم قطعیت هیچ چیز عجیبی نیست. اما دو چیز عجیب هنوز باقی میماند: یکی در هم تندیگی است که مربوط به فضای هیلبرت است و ارتباطی با فیزیک درون فضای هیلبرت ندارد، دومی که به اولی هم مربوط است رمبش تابع موج است که هر دو در نظریه میدان کوانتمی هم حضور دارند. گذشته از این نظریه میدان کوانتمی ریاضیات مریضی دارد و بحث عدم قطعیت هنوز در مورد مقدار میدان و سرعت میدان برقرار است و معنی میدان کوانتمی دقیقا مشخص نیست.
نمی دانم!
غریبگی میتواند احساسی خُرد کننده باشد، غریبگی ظاهری، این که در شهری یا جایی باشی که نشناسی و نشناسند، شاید آنچنان آزاردهنده نباشد که غریبگی روحی سینهات را فشار دهد و ذهنات را افسرده کند. وقتی در بین آدمهایی باشی که نه جملاتشان را درک کنی و نه دغدغههایشان را و نه ذوقهایشان را بفهمی و نه هیجانشان را، نه حتی استرس و ترسهایشان را، کم کم از آنها فاصله میگیری، آنها هم از تو فاصله میگیرند. پرده سردی بینتان کشیده میشود و با گذشت زمان ضخیمتر و ضخیمتر میشود، آنها با همدیگر صمیمیتر و گرمتر میشوند و تو کم کم بیشتر طرد میشوی و سردتر.
من اعتماد به نفس پایینی در روابط دارم، به محض این که کوچکترین نشانهای بر سردی روابط ببینم نرم نرمک کمرنگ میشوم. شاید به حدی اعتماد به نفسم در این موارد پایین باشد که حتی وقتی نشانهای هم نیست خودم نشانه بسازم و بروم. شاید اصلا شروع این سردی تقصیر خودم باشد، وقتی که ببینم این ذهن و روحم از ذهن و روحشان دور است خودم لوپ سردی را شروع کنم، اما اندکی فیدبک سردتر طرف مقابل میتواند این فرایند را درون حلقه فیدبک مثبت انداخته و چونان بهمنی تسریع کند، نتیجهاش فرقی نمیکند، من تنهاتر و غریبتر میشوم، چه تقصیر خودم باشد چه نباشد.
نمیدانم، شاید دارم زیادی سخت میگیرم، شاید تنها از روی خوشقلبی و مثبت بودن آدمها باید مجموعهای از روابط مثبت را با آنها داشته باشیم اما دست خودم نیست، هر چه که باشد وقتی کسی را میبینم که مثلا در یک رصد واقعا کنجکاوانه راجع به آسمان میپرسد و نگاهی عمیق به آسمان دارد، حسی که در من ایجاد میکند فوقالعاده تفاوت دارد با کسی که تنها به دنبال گرفتن عکس خوب از آسمان است و بس. یا وقتی میبینم استادم میگوید که «بابا اومدیم یه چیزی یاد بگیریم نه که ماشین مقاله دهی باشیم» فوقالعاده حس مثبتی دارم تا کسی که میگوید «خفهشید و محاسبه کنید»، وقتی بچههای اتاق دکتریمان را میبینم که واقعا دغدغه دارند تا فیزیک را بفهمند فوقالعاده حس مثبتی میگیریم نسبت به کسی که سرخوشانه میپرسد «فیزیک به چه دردی میخوره»؟ و میرود MBA میخواند. وقتی کسی را میبینم که به زندگی عمیق نگاه میکند و سوال میپرسد حس فوقالعادهای میگیرم نسبت به کسی که تمام دغدغهاش پیشرفت در کار و زندگی و اپلای کردن است. متاسفانه تمام مواردی که گفتم به من حس مثبت میدهد در اقلیت هستند، تمامشان، و این است که غریبگی روحی مرا تقویت میکند.
قبلا این حس غریبگی را به کمال در میان بچههای دانشکده برق داشتم! من از سیارهای دیگر بودم و آنها از جایی دیگر، الان نه به آن شدت اما گاهی از اطرافم این حس را دریافت میکنم، کم یا زیاد اما پیش میآید. شاید بهتر است با آدمهایی که رابطهام با آنها دوستی است، در سطح دوستی و خوش گذرانی بماند و وارد سطح عمیقتری نشود که تفاوتها آنجا خودش را نشان میدهد. شاید اصلا باید با آدمها واقعا همین طوری باشیم، سعی نکنیم ارتباط عمیقی بگیریم مگر این که موردش پیش بیاید، قرار گرفتن در جمعی که دغدغه دیگران مهمتر و پررنگتر میشود میتواند این حس غریبگی روحی را به کمال بالا ببرد، اما اگر تنها کنارشان باشم تا خوش باشیم، این حس غریبگی رو نشود، و قبول کنم که کیفیت رابطه من با آنها هرگز از حد معینی بالاتر نخواهد رفت.
پ.ن: من همچنان نوشتن را دوست دارم، این چیزی که نوشتم تقریبا چند ماهی روی اعصاب من بود، نوشتنم که معمولا با حرف زدن با سارا تکمیل میشود این مزیت فوقالعاده را دارد که ذهن آشفتهام را منظم میکند و به نوعی پرونده را در ذهنم میبندد، فکر کنم حالا این پرونده هم بسته شد و نتیجهای دستگیرم شد.
پ.ن2: باز هم یادآور میشوم که چه قدر خوب است که این نزدیکان وبلاگ مرا نمیخوانند و من اینجا کاملا راحتام.
خدارا شکر که من را قابل ندانست که جوایز تحصیلی اعطا کند، علاوه بر این که دوست نداشتم بر خلاف دلم از این بنیاد که نسبت به آن کینه دارم چیزی بگیرم، مطمئن شدم که این بنیاد حقیقتا بنیاد پخمگان است و منِ ناراحتِ شورشیِ غیر سیستمی جایی در این مدرسه بلهقربانگو پرور ندارم.
هیچ وقت این قدر باهات صمیمی نبودم که بهت بگم رفیق گرمابه و گلستان، حتی این اواخر هم خیلی کم ازت خبر داشتم، ولی آخرین بار از امیر -که همین دو هفته پیش تو فرودگاه مسقط به شکل کاملا معجزهوار دیدمش- راجع بهت پرسیدم و گفت که هم اتاقیشی تو کانادا و باهم الکترونیک قدرت میخونید. شاید رفیق آنچنانی نبودیم اما همون چند تا کلاسی که با هم داشتیم و تمرینهایی که باهم کپ زدیم و امتحانایی که با هم دادیم باعث شد یه دوستی بینمون شکل بگیره. کد دوستیمون «عجب وضع چیزشعری» بود، یادته هر وقت به هم میرسیدیم میزدیم زیر خنده و میگفتیم عجب وضع چیزشعری؟ یادته هر وقت از هر چیزی خسته می شدیم و ناراحت، میریختیمش تو قالب طنز و با خنده به هم میگفتیم عجب وضع چیزشعری؟ هوا آلوده میشد می گفتیم، امتحان سخت بود میگفتیم، استاد کم نمره میداد میگفتیم، زله مییومد میگفتیم، خلاصه هر اتفاق بدی میافتاد تهش که به هم میرسیدیم میزدیم زیر خنده و میگفتیم «حاجی عجب وضع چیزشعری» و اوضاع تلخ رو به خندههامون شیرین میکردیم، مخصوصا تو همیشه خوشخنده بودی و لحن و خنده شیرینت، شیرینی این خندهها رو بیشتر میکرد. حتی هنوز هم چتهای تلگرام اون سالهامون پر از استیکر «عجب وضعی»ه و کلی علامت خنده است.
حالا از صبح که فهمیدم تو اون هواپیمای لعنت شده تو هم بودی، هی این تیکه یادم میاد، هی با بغض میگم: عجب وضع چیزشعری، عجب دنیای چیزشعری، عجب روزگار چیزشعری.
برای ایمان و بقیه کسانی که در آن هواپیما بودند فاتحهای اگر شد بفرستید. همه یا دوست ما بودند یا دوست دوستان ما.
فارغ از هر جبهه گیری در ماجرای اخیر، دو قطب بزرگ ماجرا را میشد تشخیص داد: قطب عزادار و قطب مخالف عزادار (عمدا نمی گویم قطب خوشحال چون فقط دلقکهایی چون مسیح علینژاد خوشحال بودند، از این گذشته اگر درون ایران باشید چیزی که میبینید دست بالا قرار گرفتن حاکمیت ایران است پس در هر صورت هیچ کس از این اتفاق خوشحال نیست، چه موافق حکومت چه مخالف حکومت، از دسته سومی که پوکرفیسوار اوضاع را تماشا میکردند هم میتوان به طور کلی صرف نظر کرد، اگر قطب دیگری تشخیص میدهید بگویید)
از مشاهدات من هر دو قطب از دو دسته تشکیل شده است:
دسته اول کسانی که از طریق استدلال و مبنای نظری عزادار یا مخالف عزاداریاند. این جنس مخالفان عزاداری نوعا کسانی هستند که با استدلالهای اخلاقی به طور کلی مخالف هدف فعالیت نهادهایی چون سپاه در خارج از مرزهای ایران هستند بنا بر این از همان ابتدا به صورت مبنایی با قاسم سلیمانی مشکل دارند. لیبرالها شاید یکی از شاخصان چنین استدلالهایی باشند، جان و رفاه انسان در هر صورت مهم است و هیچ دلیلی غیر از همین جان و رفاه نباید باعث شود که جان و رفاه انسانها به خطر بیافتد. اگر استدلال کنید که در صورت نبود سپاه قدس و جنگ نکردن در سوریه، داعش درون ایران قتل و غارت میکرد، آنها پاسخی نسبتا قانع کننده دارند: این رفتار ماجراجویانه قبلی جمهوری اسلامی است که کار را تا سر حد داعش پیش برده است، اگر جمهوری اسلامی از ابتدا رفتاری صلحجویانه و غیر قدرتطلبانه داشت کار هرگز به اینجا نمیرسید. اگر هم بگویید صلحجویی و قدرتطلب نبودن معادل عدم استقلال و عزت مردمان است، آنها باز پاسخ میدهند که عزت مردمان در رفاه و حفظ جان آنهاست. اصولا در اندیشه لیبرالی، گروه انسان و تعلقات گروهی هیچ معنی مشخصی ندارد، میهنپرستی، عزت ملی، روح جامعه و چیزهایی از این دست برای لیبرالها مفاهیمی مناقشهآمیز و گولزننده است، تنها و تنها فرد و آزادی و رفاهش معنی دارد و نه بیشتر.
از همینجا مشخص است که موافقان نظری عزاداری آنهایی هستند که به طور کلی در نظر آنها، روح جمعی، عزت ملی و سربلندی مسلمین و مهم است حتی اگر رفاه تک تک مردمان درون جامعه در خطر باشد، آنچه مهم است ظاهر کلی جامعه و روح کلی عزت ملی است. اینان انسانها را نه به صورت فرد فرد بلکه به صورت گروهی و جمعی درک میکنند. نگاه هگل شاید اوج چنین نگاههایی باشد و عجیب هم نیست که نظامهای توتالیتر (که در قاموس لیبرالی در واقع معادل نظامهای شر مطلقاند) از درون دیدگاههای هگل رشد یافتهاند. در این نگاه «جامعه اسلامی» است که مهم است نه تک تک مسلمین بنا بر این افزایش قدرت منطقهای، استقلال از قدرت جهانی، زیر بار قطعنامههای بیجا نرفتن و مهمتر از معیشت روزمره مردمان است.
من اینجا در مقام داوری ارزشی بین این دو نظام فکری نیستم، واقعا هم اگر با بحث جوامع فردگرا و جمعگرا در روانشناسی اجتماعی* آشنا باشید میفهمید که این دو، دو نگاه کاملا متفاوت است و تا حد زیادی سلیقهای است و نمیتوان به نحوی قانعکننده یکی را بر دیگری ارجح دانست و نمیتوان به راحتی بین آنها دیالوگ برقرار کرد، اما این که در دنیای امروز ما ارزشها و اخلاقیات لیبرالی (مثل این که همیدگر را قضاوت نکنیم، زندگی فردی مهم است، جامعه باید متکثر باشد ، رشد شخصی و رقابت مهم است، بازار آزاد و .) همیشه مطرح هستند صرفا به این دلیل است که سیستم رسانههای غربی بسیار قدرتمند است و اصولا آنها چنین ارزشهایی را میپسندند وگرنه «فعلا» استدلال آنچنان قدرتمندی برای مبنای فردگرایی وجود ندارد (همان طور که استدلال قدرتمندی برای مبنای جمعگرایی وجود ندارد، این موضوع عمیقا سلیقهای است و همین بحث بین این دو را مشکل میکند، اما هر چه که باشد برچسبهای «احمق» و «جمود» در دیالوگهای بین این دو، ساده ترین راه حل است اما نه عاقلانهترین)
اما دسته دوم کسانی هستند که تقریبا هیچ کاری با مبنای نظری و استدلال و آرمان و این جور چیزها ندارند، عزادارانی هستند که در عمق وجودشان اقتدار را دوست دارند و از وجود یک فرمانده نظامی کاریزماتیک که در بیرون از مرزهای ایران برای افزایش قدرت آن میجنگد خوشحال هستند، گرچه تفکری که پشت نهاد آن فرمانده است، زندگی روزمره آنها را شدیدا مختل کرده باشد، گرچه هیچ دلبستگی به اسلام و جامعه اسلامی نداشته باشند. از طرف دیگر مخالفان عزاداری هم کسانی هستند که فقط و فقط با جمهوری اسلامی مخالفاند اما به نظرشان نادرشاه و آقا محمدخان و رضاشاه و حتی محمدرضا پهلوی تنها به این دلیل که ایران را از نظر نظامی بسیار قدرتمند کرده بودند، شایسته ستایشاند ولو این که با هیچ معیار اخلاقی دیگری نتوان آنها را فردی شایسته دانست.
شاید میخواستم بگویم آنها که به استدلال کاری ندارند، احمقاند. اما نه، واژههایی مثل «حماقت» و «جوگیری» و برچسبهایی ساده هستند که ما از کنار جامعه پیچیده بگذریم و خودمان را از تحلیل آن پیچیدگی راحت کنیم، من این تضاد دسته دوم را نه به صورت حماقت که به صورت پیچدگی میبینم که باید آن را فهمید. از این گذشته اگر ما سلیقهای جمعگرا داشته باشیم نباید خودمان را از جامعه جدا کنیم (اگر سلیقهای فردگرا داشته باشیم که اصلا جامعه چیز معنی داری نیست). و شاید فکر می کنم کلید این وضعیت ظاهرا متضاد اینجاست که نه جمعگرایی مطلق خوب است و نه فردگرایی مطلق، ما افرادی هستیم که به صورت جمعی زندگی میکنیم پس باید بتوانیم که در مواردی فردگرا باشیم و به حقوق فردی احترام بگذاریم و در مواردی جمعگرا باشیم و جامعهای که درون آن زندگی میکنیم برایمان مهم باشد.
*برای مثال به کتاب روانشناسی اجتماعی، مایرز مراجعه کنید. با تشکر از سارا برای معرفی این کتاب، خلاصه سارا به این کتاب را هم میتوانید از اینجا بخوانید.
پ.ن1: نمیدانم ترامپ محاسبهای کرده و چیزی ته ذهنش بوده یا خطای محاسباتی کرده اما اگر خطای محاسباتی کرده است، بزرگترین خطای عمرش را مرتکب شده چرا که منطقه را (چه داخل ایران چه خارج ایران) دو دستی تقدیم حکومت کرده است!
پ.ن2: اگر واقعیت بحث ت را بخواهید، در ت نه جمعگرایی مطرح است و نه فردگرایی، در ت تنها قدرت مهم است! این شعارها و ارزشها همیشه پوسته ظاهری هستند.
پ.ن3: اسلام واقعا فردگراست یا جمعگرا؟ هر چند این نیاز به یک تحقیق گسترده، موشکافانه و دقیق دارد اما چیزی که من میفهمم این است که اسلام در زمینه حقوق شرعی فردگرا است، این که زندگی هم را تجسس نکنیم، غیبت نکنیم، مال همدیگر را نیم به حریم شخصی هم احترام بگذاریم حتی اگر طرف در خانهاش هر کاری کرده تا زمانی که به سطح عمومی جامعه نرسیده کسی حق اعتراض ندارد و . اما در زمینه توصیههای اخلاقی جمعگراست: از حال همسایه بیخبر نباشیم، انفاق کنیم زکات بدهیم به هم کمک کنیم، نماز به جماعت بخوانیم، جهاد کنیم و .
پ.ن4: این که کسی در هیچ کدام از این دو دسته نباشد پوفیوزترین دسته است هم واقعا جالب است!! من نمیدانم این حجم از خشم و کینه از کجا آمده که توانایی ارتباط بین بخشهای مختلف جامعه را از هم گرفته است.
این یکی از زیباترین و بصیرتبخشترین جملات نهجالبلاغه برای من بود. زمانی علی صدای خوارج را میشنود که شعار میدادند: لا حکم الا لله . جواب حضرت فوق العاده بود: کلمه الحق یراد به الباطل، آری راست میگویند، جز حکم خدا حکمی نیست، اصلا علی برای حکم خدا با معاویه جنگید و تمام حکومت خود را به خطر انداخت، اما نیت یا اراده باطلی از این حرف راست دارند.
این شد قالب من برای برخورد با بسیاری حرفها، رسانههای حرفهای جدید بیشتر اوقات دروغ نمیگویند، حقیقت را میگویند اما یا کامل نمیگویند یا اگر کامل هم بگویند یراد به الباطل! برای مثال VOA خبری میزند از کاهش تولید مرکبات در علیآباد کتول، راست می گوید، علی آباد کتول واقعا آن سال تولید مرکبات کمی داشته، اما چرا برای صدای آمریکا مهم است که تولید مرکبات علیآباد کتول کاهش داشته؟ نگران اهالی علی آباد کتول هستند؟ دلشان سوخته؟ نه، هدف او القای نا امیدی مطلق است که نشان دهد اوضاع آنچنان خراب است که حتی تولید مرکبات علی آباد کتول آن سال کاهش داشته، ولو این که تولید مرکبات کل مازندران آن سال زیاد بوده (مثال دقیقش را دیده ام که واقعا از همین جنس خبر مخابره کرده است، عنوان چنین خبرهایی «واقعیتهایی از درون ایران» بود، VOA از بعد از ترامپ خیلی مزخرف خبر مخابره میکند، BBC باز نیتاش را ملایمتر فرو میکند! رسانههای ایرانی را که کلا فراموش کنید)
همه میدانند اوضاع ایران خوب نیست، اقتصاد منهدم شده، فروش نفت به صفر میل کرده، آزادیهای مدنی در حداقل حالت خود قرار دارند و . از مسئولان کشور خودمان که خیلی اوقات آشکارا دروغ میگویند اگر بگذریم، خیلی جاها خیلی از راستگویان خارجی را که هم که میبینم از شدت صداقتشان ذوق مرگ نمیشوم، آنها در بهترین و خوشبینانهترین حالت در پی منافع ملی خودشان هستند (در حالت بدبینانه هم در پی منافع شخصی خودشان هستند، مثل ترامپ) و تیرهبختی و خوشبختی من و هموطنانم برایشان پشیزی نمیارزد.
در این وانفسای جنگل مولا که هر کسی را که میبینم سخن حقی میزند، فورا به اراده باطل پشت این سخن فکر میکنم، چه آنی که از وم دفاع در برابر داعش نتیجه میگیرد که دولت باید آزادیهای مدنی را محدود کند، چه آنی که از وم آزادیهای مدنی در ایران نتیجه میگیرد که حکومت ایران باید سرنگون شود. این میشود که سکوت میکنم، ترجیح میدهم به نفع و ضرر هیچ کس حرف نزنم. ظاهرا حق و باطل آنچنان ادغام شده و غیر قابل تشخیص است که هر سخن حقی پرچمی میشود در دست کسی که اراده باطل خودش را پشت آن پیش ببرد. در این اوضاع واقعا کاری بهتر از سکوت از دستم بر نمیآید، سکوت کنم و کم کم بشینم و بخوانم و راجع به آدمها و نیتها و منافع و ضررهایشان یاد بگیرم و خودم را تربیت کنم و بعد هم اطرافیانم را قانع کنم که با هم فکر کنیم و حرف بزنیم و به درک مشترک برسیم، راجع به وضعیت، راجع به زندگی و وظیفه، حق و باطل را بفهمیم و بشناسیم* شما راه بهتری سراغ دارید؟
*شاید به نسبی بودن حق و باطل اشاره کنید اما باور کنید اوضاع ما خیلی بدتر از آن است که کار به نسبیگرایی اخلاقی بکشد، گمان نکنم این که دروغ نگوییم یا اختلاس یا ی نکنیم چندان ربطی به نسبی بودن اخلاق داشته باشد یا لااقل اجماع آنچنان وسیعی روی آن هست که نگرانمان نکند.
پ.ن1: قلبم سوخت، عدهای از دوستان مدام بر طبل بیکفایتی جمهوری اسلامی میکوبند و پرچمشان شده این که ایران قطعا هواپیما را با موشک زده است، چنان با قطعیت و آب و تاب حرف میزنند که انگار در لحظه شلیک موشک حضور داشتند و وقتی هم میگوییم تا جعبه سیاه صبر کنید میگویند باشد اما ما قطعا راست میگوییم. مشکلی نداشتم اگر واقعا دلشان به حال مملکت میسوخت، اما احساس میکنم مثل یک کل کل احمقانه صرفا به دنبال این هستند که پیشفرض ذهنی «بیکفایتی جمهوری اسلامی» را ثابت کنند و چیزی غیر از این برایشان مهم نیست و این ماجرا هم شده دستآویزشان، تحمل ندارم با خون عزیزانم چنین برخوردی شود، لطفا بساط کل کلتان را تبدیل به مرده خواری نکنید، کثافتِ کار شما هیچ کمتر از کثافت کار مسئولان نیست که خون عزیزترین فرزندان این کشور در جنگ را تبدیل به دستآویز خواستههای ی خودشان میکنند.
پ.ن2: من بدبخت باید چه کنم که بین هر گروهی باید گوشزد کنم که اندیشه مخالفتان احمقانه نیست؟ این حد از خودبرتر پنداری از کجا آمده که همه فکر میکنند حقیقت محضاند و نیازی به مکالمه نیست؟
پ.ن3: این ماجرای ابتدایی مربوط به خطبه 40 نهجالبلاغه است که در نوع خود ادامهاش هم خواندنیست.
قرنطینه خانگی من که تا اینجا هر چیزی بوده جز بیحوصله، تقریبا هر کاری که دارم با دورکاری قابل انجام است و همه هم که میگویند: خُب، حالا که قرنطینه توی خانهای بیا و کار ما را زودتر انجام بده و خلاصه دچار شلوغی شدهام که بیش از هر چیزی کلافهکننده است.
اما در میان این کارهای پی در پی چیزی که بیشتر کلافهام کرد حضور موشی در خانه ما بود که بالاخره امروز بعد از دو هفته بالا و پایین گیرش انداختیم. اولش مادرم متوجهام کرد که شما در خانهتان موش دارید چون در جای تشکها فضله موش هست. چون چیز جویدهای پیدا نکردیم صرفا فکر کردیم که گذری آمده و رفته، یک راه ورود را که نزدیک آنجا بود گرفتم. بعدش یک روز که برای یک غذایی خواستم شربت آبلیمو درست کنم دیدم فضله موش وسط شکر است!! کابینت آنجا را به تمامی بیرون ریختم و دیدم بلهههه، مقرش همینجا بوده کلی چیز جویده اینجا هست و بعدش همه درزهای خانه و کابینت را با اسپری فوم و چسب گرفتیم و وسایل را شستیم و آنهایی که گمان موش برای آنها داشتیم را دور ریختیم و دوباره چیدیم و گفتیم که خیلی خُب شاید رفته باشد برای احتیاط چسب موش گرفتیم و گذاشتیم وسط خانه که اگر هنوز باشد گیر بیافتد.
در چسب موش گیر نیافتاد اما صدا و آثارش هی به گوشمان میخورد که یک روز من متوجه شدم کابینت قابلمهها از زیر درز دارد و قابلمه ها را که داشتم بیرون می گذاشتم فضله هم دیدم و نهایتا خودش را هم دیدم که خیلی سریع از روی شلنگ گاز رفت زیر گاز رومیزی بالای کابینت قابلمه ها، سریع همه چیز را بیرون ریختم درز اطراف لوله گاز را که از آنجا وارد کابینت شده بود گرفتم و درزهای دیگری که به نظرم میرسید را هم گرفتم و آن چسب موش را گذاشتم توی کابینت در را بستم و چسب زدم که مطمئن باشم زندانی شده است. بماند که بعد از فراز و فرودهای فراوان بالاخره امروز در همان کابینت که زندانی بود گیر افتاد (متاسفانه در چسب گیر کرد، من راههای مسالمتآمیزتری برای گیر انداختنش امتحان کردم که زنده بگیرمش اما خودش دم به تله نداد، زیادی باهوش بودن برایش گران تمام شد! ولی جدی جدی از هوش وحشتناک زیادش خوشم آمد)
چیزی از این ماجرا برایم جالب شد، معمولا تا جایی که خوانده و دیدهام عرفا از چنین ماجرایی چنین درسی میگیرند: چرا برای ورود یک موش این همه بالا و پایین کردم و درزها را گرفتم و ورودی خانه و هر سوراخ و گوشهای را کنترل کردم و این همه زحمت به جان خریدم (آن هم در این ایام پر مشغلهام)؟ چون از کثیفی و آلودگی موش میترسیدم، مریضیهای همراه موش معمولا خطرناک هستند و نباید در حریم خانه حضور داشته باشد. پس چرا برای حریم دلم هیچ کنترلی قائل نیستم؟ هر ورودی را اجازه میدهم و هر فکر و هر حرفی را؟ پاکی حریم دل مهم نیست؟ موشهایی که در دلم جولان میدهند مهم نیستند؟ بیماریهای دل مهم نیستند؟ خطرناک نیستند؟ چرا ورودیها و درزهای دلم را مثل خانه نمیگیرم و کنترل نمیکنم؟ چرا به صداهایی که موشهای دلم میدهند توجه نمیکنم و نگرانم نمیکند؟ (در بعضی موارد موضوع شاید حتی شدیدتر از صدا است!) شاید اگر پاکی و ناپاکی حریم دل به اندازه پاکی و ناپاکی خانه عینی بود، شاید اگر بیماری دل مثل بیماری تن عینی بود بیشتر مواظب بودم.
پ.ن: این روزها کتاب اساطیر جهان را شروع کردم، خوبیاش این است که همه اساطیر جهان است، بدیاش این است که زیادی خلاصه است.
دو شهود متفاوت در باره انبساط جهان در کیهانشناسی وجود دارد: طبق شهودی نسبتا معروف انبساط جهان و دور شدن کهکشانها از هم محصول کش آمدن فضا است. این شهود مستقیما به متریک فریدمان در کیهان شناسی برمیگردد که به نظر کاملا با آن سازگار است. اما شهود دیگری هم وجود دارد: مواد داخل کیهان به خاطر سرعت اولیه از هم دور میشوند و هیچ کش آمدنی در کار نیست. راستش من همیشه با شهود اول علیرغم زیبایی و سادگیاش مشکل داشتم. حالا در یادداشتی کوتاه سعی کردهام نشان دهم که شهود دومی خیلی چیزها را خیلی بهتر از شهود اولی توضیح میدهد:
انبساط جهان: کش آمدن فضا یا سرعت اولیه؟
اگر قدری نسبیت خاص و قدری کیهان شناسی بلد باشید و این سوال برای شما هم مطرح باشد احتمالا لذت وافری خواهید برد. اگر نبردید ببخشید.
درباره این سایت