غریبگی میتواند احساسی خُرد کننده باشد، غریبگی ظاهری، این که در شهری یا جایی باشی که نشناسی و نشناسند، شاید آنچنان آزاردهنده نباشد که غریبگی روحی سینهات را فشار دهد و ذهنات را افسرده کند. وقتی در بین آدمهایی باشی که نه جملاتشان را درک کنی و نه دغدغههایشان را و نه ذوقهایشان را بفهمی و نه هیجانشان را، نه حتی استرس و ترسهایشان را، کم کم از آنها فاصله میگیری، آنها هم از تو فاصله میگیرند. پرده سردی بینتان کشیده میشود و با گذشت زمان ضخیمتر و ضخیمتر میشود، آنها با همدیگر صمیمیتر و گرمتر میشوند و تو کم کم بیشتر طرد میشوی و سردتر.
من اعتماد به نفس پایینی در روابط دارم، به محض این که کوچکترین نشانهای بر سردی روابط ببینم نرم نرمک کمرنگ میشوم. شاید به حدی اعتماد به نفسم در این موارد پایین باشد که حتی وقتی نشانهای هم نیست خودم نشانه بسازم و بروم. شاید اصلا شروع این سردی تقصیر خودم باشد، وقتی که ببینم این ذهن و روحم از ذهن و روحشان دور است خودم لوپ سردی را شروع کنم، اما اندکی فیدبک سردتر طرف مقابل میتواند این فرایند را درون حلقه فیدبک مثبت انداخته و چونان بهمنی تسریع کند، نتیجهاش فرقی نمیکند، من تنهاتر و غریبتر میشوم، چه تقصیر خودم باشد چه نباشد.
نمیدانم، شاید دارم زیادی سخت میگیرم، شاید تنها از روی خوشقلبی و مثبت بودن آدمها باید مجموعهای از روابط مثبت را با آنها داشته باشیم اما دست خودم نیست، هر چه که باشد وقتی کسی را میبینم که مثلا در یک رصد واقعا کنجکاوانه راجع به آسمان میپرسد و نگاهی عمیق به آسمان دارد، حسی که در من ایجاد میکند فوقالعاده تفاوت دارد با کسی که تنها به دنبال گرفتن عکس خوب از آسمان است و بس. یا وقتی میبینم استادم میگوید که «بابا اومدیم یه چیزی یاد بگیریم نه که ماشین مقاله دهی باشیم» فوقالعاده حس مثبتی دارم تا کسی که میگوید «خفهشید و محاسبه کنید»، وقتی بچههای اتاق دکتریمان را میبینم که واقعا دغدغه دارند تا فیزیک را بفهمند فوقالعاده حس مثبتی میگیریم نسبت به کسی که سرخوشانه میپرسد «فیزیک به چه دردی میخوره»؟ و میرود MBA میخواند. وقتی کسی را میبینم که به زندگی عمیق نگاه میکند و سوال میپرسد حس فوقالعادهای میگیرم نسبت به کسی که تمام دغدغهاش پیشرفت در کار و زندگی و اپلای کردن است. متاسفانه تمام مواردی که گفتم به من حس مثبت میدهد در اقلیت هستند، تمامشان، و این است که غریبگی روحی مرا تقویت میکند.
قبلا این حس غریبگی را به کمال در میان بچههای دانشکده برق داشتم! من از سیارهای دیگر بودم و آنها از جایی دیگر، الان نه به آن شدت اما گاهی از اطرافم این حس را دریافت میکنم، کم یا زیاد اما پیش میآید. شاید بهتر است با آدمهایی که رابطهام با آنها دوستی است، در سطح دوستی و خوش گذرانی بماند و وارد سطح عمیقتری نشود که تفاوتها آنجا خودش را نشان میدهد. شاید اصلا باید با آدمها واقعا همین طوری باشیم، سعی نکنیم ارتباط عمیقی بگیریم مگر این که موردش پیش بیاید، قرار گرفتن در جمعی که دغدغه دیگران مهمتر و پررنگتر میشود میتواند این حس غریبگی روحی را به کمال بالا ببرد، اما اگر تنها کنارشان باشم تا خوش باشیم، این حس غریبگی رو نشود، و قبول کنم که کیفیت رابطه من با آنها هرگز از حد معینی بالاتر نخواهد رفت.
پ.ن: من همچنان نوشتن را دوست دارم، این چیزی که نوشتم تقریبا چند ماهی روی اعصاب من بود، نوشتنم که معمولا با حرف زدن با سارا تکمیل میشود این مزیت فوقالعاده را دارد که ذهن آشفتهام را منظم میکند و به نوعی پرونده را در ذهنم میبندد، فکر کنم حالا این پرونده هم بسته شد و نتیجهای دستگیرم شد.
پ.ن2: باز هم یادآور میشوم که چه قدر خوب است که این نزدیکان وبلاگ مرا نمیخوانند و من اینجا کاملا راحتام.
درباره این سایت