در پی شخصیتشناسیهای سارا و گشت و گذار او در بین نظریههای شخصیت، از من خواست که من هم تست کهنالگوها را بدهم* بعد از دادن تست سه کهنالگو برای من کاملا غالب بودند و بقیه آنها تقریبا غایب، به ترتیب: هادس (دنیای مردگان) ، هفائستوس (فکاری و صنعتگری) و دیونیسوس (شراب و میگساری). آنچه برای من و سارا عجیب بود وجود هادس و دیونیسوس با هم بود، هادس شخصیتی به شدت سرد و تلخ است، تقریبا هیچ کدام از امور دنیایی برایش اهمیت ندارد و تقریبا هیچ وقت خوشحال نمیشود، حداقل مراوده را با اطراف دارد و شدیدا درونگرا است، هادس چنان شخصیتی است که هیچ کس نمیتواند فقط هادس داشته باشد وگرنه میمیرد! از طرف دیگر دیونیسوس بسیار شاد و شوخ و لذتطلب است، از نامش هم پیداست، خدای شراب و میگساری ( البته که من اهل نوشیدنی الکلی نیستم :)) ). در همین احوال یاد نوشتهای از خودم افتادم که دقیقا چهار سال پیش نوشته بودم، نوشتهای که به خاطر بازی پرشینبلاگ حذف شده بود، اما بخش مهم آن این است:
حدس میزنم در من دو شخصیتِ کاملا متفاوت زندگی میکند یکی پر شور و حرارت است، به هر چیزی میخندد، حتی در اوجِ بدبختی و در شرفِ به فنا رفتن، عاشقِ سر و صدا راه انداختن است و چرت و پرت گفتن، عاشقِ غذا خوردن و هیجان، نترس است و کله شق، تا حدِ زیادی هم احمق و مغرور (اما خودشیفته نیست) همه چیز و همه کس را مسخره میکند، حتی خودش را، دنیا برایش یک شوخی خنده دار است، آماده است تا با هر مشکلی رو به رو شود، عبایی از چیزی ندارد، هر چیزی را که احساس کند محدودش کرده میتواند رها کند. با این حال سطحی است و بیملاحظه، بی عاطفه و بیوجدان، از چیزی ناراحت نمیشود، هیچ آیندهای برایش معنی ندارد، هیچ گذشتهای هم برایش ارزش ندارد، در یک کلام، تنها ارزش برای این شخصیت زمانِ حال است.
شخصیتِ دیگری هم هست که به لحاظِ تاریخی سابقهی بیشتری دارد ، تا حدی خجالتی است و کمتر خودش را رو میکند، تقریبا همهی نقاطِ قوتِ شخصیتِ قبل در واقع نقاطِ ضعفِ این یکیست، و برعکس. این یکی آرام است و گریزان از هیجان، حدِ بالایش یک تبسمِ آرام است، از کتاب خواندن و فهمیدنِ هر چیزی لذت میبرد اما با آرامش، باید هر چیزی را با بند بندِ وجودش درک کند، برای همین هم شلوغی (به معنی عامِ کلمه یعنی پر از مولفه بودن) را دوست ندارد، نمیتواند شلوغی را با تمامِ وجود درک کرد کند و انرژیاش هدر میرود، فکر کنم هیچ کس نمی تواند. هیچ چیز برایش خندهدار نیست، جدی است و منطقی، برای هر چیزی ارزش قائل است، پر از عاطفه است و وجدان، دوست دارد عاطفهاش را به عزیزانش نشان بدهد، که البته معمولا شخصیتِ اولی نمیگذارد، و شاید خجالتی بودنِ خودش هم مزیدِ بر علت است، بفهمی نفهمی کمی تمِ افسردگی هم دارد، تا مدتی قبل احساسِ تنهایی هم میکرد، مخصوصا وقتی شخصیتِ اولی بیشتر خودش را به بقیه نشان میداد او هم بیشتر احساسِ تنهایی میکرد. شاید به همین خاطر خیلی از هم خوششان نمیآیند، شخصیتِ دومی محطاط و ترسو هم هست، تنها چیزی که اصلا جدی نمیگیرد خودش است، حساس و زودرنج است، نه از دیگران، از خودش و کارهایش، احساس میکند که همیشه کمکاری کرده، همیشه تقصیرِ اوست، نگرانِ آینده است و دلخورِ گذشته. خلاصه خسته است خیلی. خسته.
گرچه نه شخصیت دومی دقیقا مطابق هادس است و نه شخصیت اولی دقیقا مطابق دیونیسوس اما این که چهار سال پیش بدون کوچکترین دانشی از کهنالگوها چنین نگاهی به خودم داشتم باعث شد کمی راجع به این کهنالگوها نظرم تغییر کند، ظاهرا چیزی برای گفتن دارند.
*گشت و گذار سارا در شخصیت برایش یک موضوع شخصی است، تمام عمر به خاطر تفاوتهایی که با اطرافش داشته در چالش بوده (چالشهایی که حتی هنوز هم تمام نشده) و بعد فهمیده که تمام این چالشها را میتوان با ایده «شخصیت» صورتبندی کرد، همین مسئله را برایش بینهایت جذاب و حیاتی کرده اما از طرفی ایده شخصیتهای متفاوت در پیوند با ایده پارادایمها باعث شده که نسبیگرایی در هر دوی ما عمیق بشود.
پ.ن ادامه: با توجه به این که نوشته بالا ادامه هم دارد و اصل آن هم پاک شده، ادامهاش را اینجا میگذارم:
کدامشان منم؟
نمیدانم! شاید هر دو
نمیدانم اصلا این نوع تحلیل درست و دقیق است که آدم برای خودش دو یا چند شخصیت قائل باشد یا نه؟ به هر حال چیزی که باعث شد این طور به قضیه نگاه کنم این بود که این ویژگیهای ذکر شده برای هر شخصیت با هم همبستهاند، یعنی با هم ظاهر میشوند، طوری که در بازههای زمانی مختلف میتوانم آدمِ کاملا متفاوتی به نظر برسم. شاید نیروهای مختلفی هستند، مثلِ ایدهی اسپینوزا که میگوید آدمی تحتِ تاثیر و کششِ قوای متفاوت است، درست مثلِ یک سنگ، تصمیمِ آدم محصولِ برایندِ این قوا هستند، فقط باید تنظیم شوند، جایی که لازم است احساسات را کنار بگذارم، چیزی را رها کنم یا تصمیمِ هولناکی بگیرم، اولی ظهور کند، جایی که لازم باشد احساساتم را نشان بدهم، دومی. شاید هم شخصیتِ اول فقط یک چیزِ ظاهری است که ساختهام تا ضعفهای شخصیتِ دومم را بپوشانم، درست همان طور که بعضی دیگر از نظریههای روانشناسی میگوید که بسیاری از ویژگیهای آدمی محصولِ تلاش برای پوشاندنِ ضعفها هستند. اما چرا اولی را عارضی میگیرم؟ چرا فکر میکنم در واقع دومیام نه اولی؟ شاید چون شخصیت دومیام به نظرم ضعیف است، شاید هم به این علت که اولی بودن برایم انرژیبر است و وقتی انرژی تمام میشود، تبدیل میشوم به دومی، در واقع فکر میکنم تبدیلی در کار نیست، پوستهای که وجودش انرژی میخواهد دیگر نیست. شاید هم دومی همان اولی خسته است، نمیدانم. شاید هم به این دلیل که دومی میتواند عمیقتر احساس کند، شاید به این خاطر که دومی را کمتر کسی میشناسد، شاید به این خاطر که وقتی از دومی مینویسم احساس میکنم واقعا دارم از خودم و چیزی که هستم مینویسم (شاید هم فقط دومی نویسندهی خوبی است). با این حال دوست ندارم شخصیت اولی را هم از خودم ندانم، دوست ندارم فکر کنم برای آدمهای اطرافم نقش بازی کردهام، ترجیح میدهم آن را به خاطرِ پتانسیلهایش نگه دارم، بالاخره یک کله شقِ درون بعضی جاها لازم است، خیلی وقتها برای ادامه دادنِ زندگی به چنین روحیهای نیاز است، با این که وجودش از من انرژی میگیرد اما این انرژی بهای معقولی برای خوبیهای شخصیتِ اولی است. گمانم باید خیلی روی خودم کار کنم تا بتوانم هر دو شخصیت را درست تربیت کنم تا به موقع و به جا عمل کنند.
پ.ن کتاب: مدخل کواین از فلسفه استنفورد را خواندم و تمام کردم، چیز زیادی دستگیرم نشد چون متنش بی اندازه مبهم و غیرمفهوم بود (فکر کنم مترجم زیادی به متن اصلی وفادار بوده) اما تصمیم گرفتم «فلسفه تحلیلی چیست؟» را شروع کنم، شاید بعد از آن دوباره به کواین برگردم.
پ.ن آهنگ: بعضی آهنگهای ماکس ریشتر شدیدا آن قسمت هادسم را قلقلک میدهند، مثل این:
https://www.youtube.com/watch?v=WuvZWDsl1I0
درباره این سایت