قرنطینه خانگی من که تا اینجا هر چیزی بوده جز بیحوصله، تقریبا هر کاری که دارم با دورکاری قابل انجام است و همه هم که میگویند: خُب، حالا که قرنطینه توی خانهای بیا و کار ما را زودتر انجام بده و خلاصه دچار شلوغی شدهام که بیش از هر چیزی کلافهکننده است.
اما در میان این کارهای پی در پی چیزی که بیشتر کلافهام کرد حضور موشی در خانه ما بود که بالاخره امروز بعد از دو هفته بالا و پایین گیرش انداختیم. اولش مادرم متوجهام کرد که شما در خانهتان موش دارید چون در جای تشکها فضله موش هست. چون چیز جویدهای پیدا نکردیم صرفا فکر کردیم که گذری آمده و رفته، یک راه ورود را که نزدیک آنجا بود گرفتم. بعدش یک روز که برای یک غذایی خواستم شربت آبلیمو درست کنم دیدم فضله موش وسط شکر است!! کابینت آنجا را به تمامی بیرون ریختم و دیدم بلهههه، مقرش همینجا بوده کلی چیز جویده اینجا هست و بعدش همه درزهای خانه و کابینت را با اسپری فوم و چسب گرفتیم و وسایل را شستیم و آنهایی که گمان موش برای آنها داشتیم را دور ریختیم و دوباره چیدیم و گفتیم که خیلی خُب شاید رفته باشد برای احتیاط چسب موش گرفتیم و گذاشتیم وسط خانه که اگر هنوز باشد گیر بیافتد.
در چسب موش گیر نیافتاد اما صدا و آثارش هی به گوشمان میخورد که یک روز من متوجه شدم کابینت قابلمهها از زیر درز دارد و قابلمه ها را که داشتم بیرون می گذاشتم فضله هم دیدم و نهایتا خودش را هم دیدم که خیلی سریع از روی شلنگ گاز رفت زیر گاز رومیزی بالای کابینت قابلمه ها، سریع همه چیز را بیرون ریختم درز اطراف لوله گاز را که از آنجا وارد کابینت شده بود گرفتم و درزهای دیگری که به نظرم میرسید را هم گرفتم و آن چسب موش را گذاشتم توی کابینت در را بستم و چسب زدم که مطمئن باشم زندانی شده است. بماند که بعد از فراز و فرودهای فراوان بالاخره امروز در همان کابینت که زندانی بود گیر افتاد (متاسفانه در چسب گیر کرد، من راههای مسالمتآمیزتری برای گیر انداختنش امتحان کردم که زنده بگیرمش اما خودش دم به تله نداد، زیادی باهوش بودن برایش گران تمام شد! ولی جدی جدی از هوش وحشتناک زیادش خوشم آمد)
چیزی از این ماجرا برایم جالب شد، معمولا تا جایی که خوانده و دیدهام عرفا از چنین ماجرایی چنین درسی میگیرند: چرا برای ورود یک موش این همه بالا و پایین کردم و درزها را گرفتم و ورودی خانه و هر سوراخ و گوشهای را کنترل کردم و این همه زحمت به جان خریدم (آن هم در این ایام پر مشغلهام)؟ چون از کثیفی و آلودگی موش میترسیدم، مریضیهای همراه موش معمولا خطرناک هستند و نباید در حریم خانه حضور داشته باشد. پس چرا برای حریم دلم هیچ کنترلی قائل نیستم؟ هر ورودی را اجازه میدهم و هر فکر و هر حرفی را؟ پاکی حریم دل مهم نیست؟ موشهایی که در دلم جولان میدهند مهم نیستند؟ بیماریهای دل مهم نیستند؟ خطرناک نیستند؟ چرا ورودیها و درزهای دلم را مثل خانه نمیگیرم و کنترل نمیکنم؟ چرا به صداهایی که موشهای دلم میدهند توجه نمیکنم و نگرانم نمیکند؟ (در بعضی موارد موضوع شاید حتی شدیدتر از صدا است!) شاید اگر پاکی و ناپاکی حریم دل به اندازه پاکی و ناپاکی خانه عینی بود، شاید اگر بیماری دل مثل بیماری تن عینی بود بیشتر مواظب بودم.
پ.ن: این روزها کتاب اساطیر جهان را شروع کردم، خوبیاش این است که همه اساطیر جهان است، بدیاش این است که زیادی خلاصه است.
درباره این سایت